شب و روز درچشمان من است...

 

زنده یاد حسین پناهی

شب در چشمان من است

به سیاهی چشمهایم نگاه کن

روز در چشمان من است

به سفیدی چشمهایم نگاه کن

شب و روز در چشمان من است

چشم اگر فرو بندم

جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

 

منبع:http://jeyhoon.blogfa.com

فروغ فرخزاد...

 

 

اگر به خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ
بياور
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه ي خوشبخت بنگرم 

فروغ فرخزاد

.

.

.

منبع:http://jomalatziba.blogfa.com

 

خدا....


پيش از اينها فكر ميكردم خدا

 

خانه اي دارد ميان ابرها

 

مثل قصر پادشاه قصه ها

 

خشتي از الماس وخشتي از طلا

 .

.

.

.

.

                                       قيصرامين پور

 

ادامه نوشته

پوشش زهرا(س) مگراین گونه بود...



در خيابان چهــره آرايش مــكن

از جــوانان سلــب آسايش مكن

زلف خود از روسري بيرون مريز

در مسير چشمها افــسون مــريز

يــاد كــن از آتــش روز مــعاد

طــره گـيسـو مـنه در دسـت باد

خـواهرم، ديگـر تو كودك نيستـي

فاش‎تـر گــويم، عروسك نــيستي

خواهــرم اي دختر ايــران زمــين

يك نظــر عكس شــهيدان را ببين

خواهــرم اين قــدر طـنّازي مكن

با اصـول شــرع لــجبازي مــكن

خواهر من، اين لباس تنگ چيست

پوشش جسبان رنگارنگ چــيست

در امور خويش ســرگـردان مـشو

نو عروس چــشم نــامــردان مشو.

شرح پریشانی...


دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این قصه’ جانسوز نگفتن تا کی ؟

سوختم ، سوختم این راز نهفتن تا کی ؟

.

.

.


وحشی بافقی

ادامه نوشته

خواهرم...



خواهرم ، ای دختر ایران زمین 

  یک نظر عکس شهیدان راببین


شیعیان مدیون خون کیستند؟

زنده از رقص جنون کیستند؟


 

ای مسلمانان ، فرهنگ عاشورا چه شد؟

  پرچم خون رنگ عاشورا چه شد ؟


کیست تا اسلام رایاری کند ؟

  حکم را روی زمین جاری کند؟


مرحم آقاسی

دخترم با تو سخن می گویم...


دخترم با تو سخن می گویم

 ‏ 
زندگی درنگهم گلزاریست

 ‏ 
و تو با قامت چون نیلوفر،شاخه ی پر گل این گلزاری

 ‏ 
من به چشمان تو یک خرمن گل می بینم

 ‏ 
گل عفت ، گل صدرنگ امید
 ‏

گل فردای بزرگ

گل فردای سپید 


چشم تو اینه ی روشن فردای من است ‏ 


گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ ‏ 


کس نگیرد زگل مرده سراغ 


دخترم با تو سخن می گویم ‏ 


دیده بگشای و در اندیشه گل چینان باش 


همه گل چین گل امروزند ‏ 


همه هستی سوزند ‏ 


کس به فردای گل باغ نمی اندیشد ‏ 


انکه گرد همه گل ها به هوس می چرخد ‏ 


بلبل عاشق نیست ‏ 


بلکه گلچین سیه کرداریست ‏ 


که سراسیمه دود در پی گل های لطیف ‏ 


تا یکی لحظه به چنگ ارد و ریزد بر خا ک 


دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک ‏ 


تو گل شادای ‏ 


به ره باد مرو ‏ 


غافل از باد مشو 


ای گل صد پر من ‏ 


همه گوهر شکنند ‏ 


دیو کی ارزش گوهر داند ‏ 


دخترم گوهر من ، گوهرم دختر من 


تو که تک گوهر دنیای منی ‏ 


دل به لبخند حرامی مسپار دزد را دوست مخوان ‏ 


چشم امید به ابلیس مدار ‏ 


ای گوهر تابنده بی مانند ‏ 


خویش را خار مبین ‏ 


اری ای دخترکم ‏ 


ای سراپا الماس از حرامی بهراس ‏ 


قیمت خود مشکن ‏ 


قدر خود را بشناس ‏ 


قدر خود را بشناس     


مهدی سهیلی

کودکی ها...


کودکی هایم اتاقی ساده بود

قصه ای ، دور ِ اجاقی ساده بود


شب که میشد نقشها جان میگرفت

روی سقف ما که طاقی ساده بود


میشدم پروانه ، خوابم میــــپرید

خوابهایم اتفاقی ساده بود


زندگی دستی پر از پـــوچی نبود

بازی ما جفت و طاقی ساده بود


قهــــر میکردم به شوق آشتی

عشقــــهایم اشتیاقی ساده بود


ساده بودن عادتی مشکل نبود

سختـــی نان بود و باقی ... ساده بود !


قیصر امین پور


باخودت مراببر...


خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر

این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر


آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف

ابـــرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر


ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان !

ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر !


آیه آیه ات صریح ، سوره سوره ات فصیح !

مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر


مثل شعر ناگهان ، مثل گریه بی امان

مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر


ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن

با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر !


از کویر سوت و کور ، تا مرا صدا زدی

دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر !


این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها

این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر 


دست خسته ی مرا ... مثل کودکی بگیر

با خودت مرا ببر ؛ خسته ام از این کویر !


قیصر امین پور

اگر دل دلیل است...


سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولـــی دل به پائیز نسپرده ایم


چو گلدان خالی ، لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم


اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم

اگر خون دل بود ، ما خورده ایم


اگر دل دلیل است ، آورده ایم

اگر داغ شرط است ، ما برده ایم


اگر دشنه ی دشمنان ... گردنیم !

اگر خنجر دوستان ... گرده ایم !


گواهــــی بخواهید ، اینک گواه :

همین زخمــــهایی که نشمرده ایم !


دلی سربلند و دلـــــی سر به زیــر

از این دست عمــــری به سر برده ایم


قیصر امین پور

آواز عاشقانه...


آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست

حق با سکوت بود ... صدا در گلو شکست !


دیگـــر دلم هوای ســرودن نمی کند

تنـــها بهانه ی دل ما در گــلو شکست


ســر بسته ماند بغض گــره خــورده در دلم

آن گریه های عقـــده گشا در گلو شکست


ای داد ... کس به داغ دل ِ باغ دل نداد

ای وای ... های های عزا در گلـــو شکست


آن روزهای خوب که دیدیم ... خواب بود

خـــوابم پــرید و ... خاطره ها در گلو شکست !


" بادا " مباد گشت و " مبادا " به باد رفت

" آیا " ز یاد رفت و " چرا " در گلو شکست


فرصـــت گذشت و حــرف دلم نا تمام ماند

نفــرین و آفرین و دعا در گلو شکست


تا آمدم که با تو خـــداحافظی کنم ...

بغضم امان نداد و ... خدا در گلو شکست !


قیصر امین پور


فال نیک...

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبزِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟
قیصر امین پور

حجاب...



دخترک رو به من کرد و گفت:واقعا آقا؟

 

گفتم:ببخشید چی واقعا؟

 

گفت:واقعا شما بچه بسیجی ها از دخترای چادر به سر بیشتر از ما خوشتون میاد؟

 

گفتم:بله

 

گفت:اگه آره، پس چرا پسرایی که از ما ها خوششون میاد از کنار ما که میگذرند محو ما میشن!!

 

ولی همین خود تو و امثال تو از چند متری یه دختر چادری که رد میشیدفقط سر پایین میندازید و رد میشید

 

گفتم: آره راست میگی، سر پایین انداختن کمه!

 

گفت:کمه؟ببخشید متوجه نمیشم؟

گفتم : آره تو راست میگی برای تعظیم مقابل حجاب حضرت زهرا باید زانو زد... حقا که سر پایین انداختن کمه!

 

دانلود...


دانلود دکلمه آخرین جرعه ی این جام-فریدون مشیری

منبع:www.playsong.ir

 download music

آخرین جرعه ی این جام...





همه می پرسند :

« چیست در زمزمه ی مبهم آب ؟

چیست در همهمه ی دلکش برگ ؟

چیست در بازی آن ابر سپید ،

روی این آبی آرام بلند ،

که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال

 


                        چیست در خلوت خاموش کبوترها ؟                        

                        چیست در کوشش بی حاصل موج ؟

چیست در خنده ی جام ؟

که تو چندین ساعت

مات و مبهوت به آن می نگری !؟ »

 

نه به ابر ،

نه به آب ،

نه به برگ ،

نه به این آبی آرام بلند ،

نه به این خلوت خاموش کبوترها ،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام

من به این جمله نمی اندیشم .

 

من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

نبض پاینده ی هستی را در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل

همه را می شنوم

می بینم

من به این جمله نمی اندیشم !

 

به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی ،

تک و تنها به تو می اندیشم .

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم .

تو بدان این را ، تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان با من ، تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب

من فدای تو به جای همه گلها تو بخند .

اینک این من که به پای تو درافتادم باز

ریسمانی کن از آن موی دراز ،

تو بگیر ،

تو ببند !

 

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را ، تو بگیر

قصه ی ابر هوا را ، تو بخوان

تو بمان با من ، تنها تو بمان

 

در رگ ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است

آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش !


فریدون مشیری

دانلوآهنگ نامه بی جواب مریم حیدر زاده....

توجه


دانلود آهنگ نامه بی جواب مریم حیدر زاده


دانلود دکلمه نامه ی بی جواب – لینک مستقیم


منبع:www.3sotdownload.com   

رنگ آسمان...


نامه بی جواب...



سلام بهونه‌ی قشنگ من برای زندگی

آره بازم منم، همون دیوونه‌ی همیشگی

فدای مهربونیات، چه می‌کنی با سرنوشت
دلم برات تنگ شده بود، این نامه رو واست نوشت

حال من و اگه بخوای، رنگ گلای قالیه
جای نگاهت بدجوری، تو صحن چشمام خالیه

ابرا همه پیش منن، اینجا هوا پر از غمه
از غصه‌هام هر چی بگم، جون خودت بازم کمه

دیشب دلم گرفته بود،‌ رفتم کنار آسمون
فریاد زدم یا تو بیا، یا من و پیشت برسون

.

.

.

.


مریم حیدر زاده
ادامه نوشته

یاحسین...




بارد چه؟ خون! که؟ دیده، چه سان؟ روز و شب! چرا؟

از غم، کدام غم؟ غم سلطان کربلا!

نامش چه بد؟ حسین! ز نسل که؟ از علی!

مامش که بود؟ فاطمه! جدش که؟ مصطفی‏

چون شد؟ شهید شد! به کجا؟ دشت ماریه


 

ادامه نوشته

خدا...





پيش از اينها فكر ميكردم خدا

 

خانه اي دارد ميان ابرها

 

مثل قصر پادشاه قصه ها

 

خشتي از الماس وخشتي از طلا

 

پايه هاي برجش از عاج وبلور

 

بر سر تختي نشسته با غرور

 

ماه برق كوچكي از تاج او

 

هر ستاره پولكي از تاج او

 

اطلس پيراهن او آسمان

 

نقش روي دامن او كهكشان

 

رعد و برق شب صداي خنده اش

 

سيل و طوفان نعره توفنده اش

 

دكمه پيراهن او آفتاب

 

برق تيغ و خنجر او ماهتاب

 

هيچكس از جاي او آگاه نيست

 

هيچكس را در حضورش راه نيست

 

پيش از اينها خاطرم دلگير بود

 

از خدا در ذهنم اين تصوير بود

 

آن خدا بي رحم بود و خشمگين

 

خانه اش در آسمان دور از زمين

 

بود اما در ميان ما نبود

 

مهربان و ساده وزيبا نبود

 

در دل او دوستي جايي نداشت

 

مهرباني هيچ معنايي نداشت

 

هر چه مي پرسيدم از خود از خدا

 

از زمين، از آسمان،از ابرها

 

زود مي گفتند اين كار خداست

 

پرس و جو از كار او كاري خطاست

 

آب اگر خوردي ، عذابش آتش است

 

هر چه مي پرسي ،جوابش آتش است

 

تا ببندي چشم ، كورت مي كند

 

تا شدي نزديك ،دورت مي كند

 

كج گشودي دست، سنگت مي كند

 

كج نهادي پاي، لنگت مي كند

 

تا خطا كردي عذابت مي كند

 

در ميان آتش آبت مي كند

 

با همين قصه دلم مشغول بود

 

خوابهايم پر ز ديو و غول بود

 

نيت من در نماز و در دعا

 

ترس بود و وحشت از خشم خدا

 

هر چه مي كردم همه از ترس بود

 

مثل از بر كردن يك درس بود

 

مثل تمرين حساب و هندسه

 

مثل تنبيه مدير مدرسه

 

مثل صرف فعل ماضي سخت بود

 

مثل تكليف رياضي سخت بود

 

*****

 

تا كه يكشب دست در دست پدر

 

راه افتادم به قصد يك سفر

 

در ميان راه در يك روستا

 

خانه اي ديديم خوب و آشنا

 

زود پرسيدم پدر اينجا كجاست

 

گفت اينجا خانه خوب خداست!

 

گفت اينجا مي شود يك لحظه ماند

 

گوشه اي خلوت نمازي ساده خواند

 

با وضويي دست ورويي تازه كرد

 

با دل خود گفتگويي تازه كرد

 

گفتمش پس آن خداي خشمگين

 

خانه اش اينجاست اينجا در زمين؟

 

گفت آري خانه او بي رياست

 

فرش هايش از گليم و بورياست

 

مهربان وساده وبي كينه است

 

مثل نوري در دل آيينه است

 

مي توان با اين خدا پرواز كرد

 

سفره دل را برايش باز كرد

 

مي شود درباره گل حرف زد

 

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

 

چكه چكه مثل باران حرف زد

 

با دو قطره از هزاران حرف زد

 

مي توان با او صميمي حرف زد

 

مثل ياران قديمي حرف زد

 

ميتوان مثل علف ها حرف زد

 

با زبان بي الفبا حرف زد

 

ميتوان درباره هر چيز گفت

 

مي شود شعري خيال انگيز گفت....

 

*****

 

تازه فهميدم خدايم اين خداست

 

اين خداي مهربان و آشناست

 

دوستي از من به من نزديك تر

 

از رگ گردن به من نزديك تر….


قیصر امین پور

بهترین شعر ها...

تنهای تنهای تنها نوشته:

باید فراموشت کنم
چندی است تمرین می کنم
من می توانم می شود
آرام تلقین می کنم
حالم نه اصلا خوب نیست
تا بعد بهتر می شوم
فکری به حال این دل آرام و غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای وبرنمی گردی همین
خود را برای درک این صدبار تحسین می کنم
کم کم ز یادم می روی
این روز گار و رسم اوست
این جمله را با تلخی اش صدبار تمرین می کنم
باید فراموشت کنم



Ha3anنوشته:

به همه چیز عادت می کنیم

به داشته ها و نداشته هایمان

خیلی طول نمی کشد که

جلوی آینه زل بزنی به خودت

موهایت را کنار بزنی

و با خودت بگویی

اصلا مگر داشتی اش

مگر از اول بود ؟!

که بودن و نبودنش مهم باشد …



عکاس کثیف نوشته:

کسی هر گز نمی داند

چه سازی می زند فردا

چه می دانی تو از امروز

چه می دانم من از فردا

همین یک لحظه را دریاب

که فردا می شویم

تنهای تنها .....
-----------------------

نه که الان مجموع مجموعیم ...

آینده ترسی نداره .

تنهایی یه خلاء بزرگه که هیچ وقت پر نمیشه


کاغذ-قلم-شعر نوشته:

درخشان ترین تاجی که مردم بر سر می نهند

در آتش کوره ها ساخته شده است .

"چارلی چاپلین"

بهنام نوشته:


عادت ندارم درد دلم را ، به هـمه کس بگویم . . . !
پس خاکش میکنم زیر چهره ی خندانم ، تا همه فکر کنند نه دردی دارم و نه قلبی !.

کلبه نوشته:


تو قله خيالي و تسخير تومحال
بخت مني که خوابي و تعبير تو محال
اي همچو شعر حافظ و تفسير مثنوي
شرح تو غير ممکن و تفسير تو محال
عنقاي بي نشاني و سيمرغ کوه قاف
تفسير رمز و راز اساطير تو محال
بيچاره دچار تو را چاره جز تو چيست؟
چون مرگ ناگزيري و تدبير تو محال
اي عشق،اي سرشت من،اي سرنوشت من
تقدير من غم تو و تغيير تو محال

قیصر امین پور

نازی نوشته :


هنــــــــــوز هم مـــــــــــرا به جان تـــــــ♥ــــــــــو قسم می دهند…

می بینـــــــــــی؟!

تنها مـــــــ♥ــــــن نیستـــــــــم که رفــــــــــتنت را باور نمی کـــــــــــــنم….

سیاوش نوشته :


بگذار سر به سينه من تا كه بشنوي


آهنگ اشتياق دلي دردمند را


شايد كه بيش ازين نپسندي به كار عشق


آزار اين رميدهء سر در كمند را


بگذار سر به سينه من تا بگويمت:


اندوه چيست، عشق كدامست، غم كجاست؟


بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان


عمري است در هواي تو از آشيان جداست


دلتنگم آن چنان كه اگر بينمت به كام


خواهم كه جاودانه بنالم به دامنت


شايد كه جاودانه بماني كنار من


اي نازنين كه هيچ وفا نيست با منت


تو آسمان آبي آرام و روشني


من چون كبوتري كه پرم در هواي تو


يك شب ستاره هاي ترا دانه چين كنم


با اشك شرم خويش بريزم به پاي تو


بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح


بگذار تا بنوشمت اي چشمهء شراب


بيمار خنده‌هاي توام بيشتر بخند


خورشيد آرزوي مني گرم‌تر بتاب

صبا نوشته :


ایمان می آورم به دوستی
و صداقت قاصدک !
سال هاست که ،
صدایم را شنید ...
نگاهم را خواند ...
محبتم را فهمید ...
غصه هایم را گریست ...
خوشی هایم را خندید ...
و همه شان را رساند به دوردست های خاکستری !
این روزها ، بیشتر از همیشه ،
قاصدک را می خوانم !
و "تو" امروز هر چه قاصدک دیدی ،
جز پیام دلتنگی های من چیزی از او نخواهی شنید!!!


علی قهرمانی نوشته:

نــــــدارم چشــــــم من، تاب نگــــاه صحـــنه سازيهــــا
من يكـرنگ بيزارم، از اين نيـــرنگ بازيها
زرنگـــي، نارفيقــــــا! نيست اين، چون باز شد دستت
رفيقــان را زپا افكـــندن و گـــردن فرازيها
تو چون كركس، به مشتي استخوان دلبستگي داري
بنــــازم هــــمت والاي بـاز و بي نيازيها
به ميـــــداني كـــــه مـي بنـــدد پاي شهســـــواران را
تو طفل هرزه پو، بايد كني اين تركتازيها
تو ظاهــــرساز و من حقگـــو، ندارد غيــر از اين حاصل
من و از كس بريدنها، تو و ناكس نوازيها


رحيم معيني كرمانشاهي

قشنگ ترین شعر...

دوستای عزیز من چند روز شعر نمی زارم به جاش شما اگه شعر قشنگ دارید حتما بنویسیدو من هم با اسم خودتون می زارم اما شاعر او ن شعر را هم بنویسید.ممنون.

سنگ قبر

عکس قبر به گفته ی نسترن جوووووووووون.







صاف باش و یک رنگ...




 



دنیا قشنگ تر بود اگر

آدمها مثل سایه هایشان صاف و یکرنگ بودند!!

بیشمارند آنهایی که نامشان آدم است...

ادعایشان آدمیت...

کلامشان انسانیت...

رفتارشان صمیمیت...

حال، باید دنبال یکی گشت که

نه آدم باشد...

نه انسان باشد...

نه دوست و رفیق صمیمی...

تنها صاف باشد و صادق...

پشت سایه اش خنجر نباشد برای دریدن...

هیچ نگوید...

فقط همان باشد که سایه اش میگوید: "صاف و یکرنگ"



...






من از عهد آدم تو را دوست دارم

از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شبها من و آسمان تا دم صبح

سرودیم نم نم: تو را دوست دارم

نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!

قیصر امیرپور



نه تو می مانی و نه اندوه

و نه هیچیک از مردم این آبادی…

به حباب نگران لب یک رود قسم،

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم می گذرد،

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند…

لحظه ها عریانند.

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز…

سهراب سپهری




دست عشق از دامن دل دور باد!

می‌توان آیا به دل دستور داد؟

می‌توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!

باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را

بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می‌دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی‌بایست داد

قیصر امین پور



عشق گاهى از درد دورى بهتراست ،

عاشقم کردى ولى گفتى صبورى بهتراست،

در قرآن خوانده ام ،یعقوب یادم داده است ،

دلبرت وقتى کنارت نیست کورى بهتر است


گریه کردم اشک بر داغ دلم مرهم نشد

ناله کردم ذره ای از دردهایم کم نشد

در گلستان بوی گل بسیار بوییدم ولی

از هزاران گل گلی همچون شما پیدا نشد

زندگی یک بازی درد آور است . زندگی یک اول بی آخر است

زندگی کردیم اما باختیم . کاخ خود را روی دریا ساختیم

لمس باید کرد این اندوه را . بر کمر باید کشید این کوه را

زندگی را باهمین غمها خوش است . باهمین بیش و همین کمها خوش است

زندگی را خوب باید ازمود . اهل صبرو غصه و اندوه بود