ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
صبح اول صبحی تو سرویس که نشسته بودم یکی از بچه های ارشد بیوشیمی دانشگاهمونو دیدم. میگم دانشگاه منظورم دانشگاهیه که من کارمند معاونت پژوهشی مامور به خدمت تو مرکز تحقیقاتی که توی بیمارستان کودکانش قرار گرفته هستم. یه وقت فکر نکنین دانشگاه ارشدمو میگم!
آره داشتم میگفتم. کجا بودیم؟ آهان. این پسره یه کوله پشتی رو پشتش داشت و تریپ مدرسه ای بود! حالا بحثم حول این پسره نیستا. یه وقت نگین حتماً صنمی باش داشته و ازین حرفا. نه. میخوام در مورد فلاش بکی که با دیدنش تو ذهنم زده شد بگم! (جمله رو حال کردین!!!) یهو یاد این بچه مدرسه ای ها افتادم که اول مهر با چه ذوقی با کیف و کفش و لباس نو میرن مدرسه... یاد خودم افتادم... یاد کلاس اولم که هیچوقت از یاد نمی برم!
یادش بخیر. سال 70 بود. اون موقع ما تازه یک هفته بود که رفته بودیم کرمان و قرار بود 5سال بخاطر ادامه تحصیل بابام اونجا باشیم. شوهرخاله م قدیما فروشگاه اسباب بازی و کیف مدرسه داشت. یادمه یه کیف کوله گرفته بودیم ازش، که یه قمقمه گرد روش نصب میشد و من با چه ذوقی اون روز توش آب پر کرده بودم و کیفو دوش گرفته بودم و رفته بودم مدرسه. خواهرم کلاس چهارم بود و اونم مثل من روز اولش بود تو اون مدرسه.
یادمه همه مامانای بچه های کلاس اولی اومده بودن پیششون. زنگو که زدن، مامانم منو برد توی صف. همه مامانا پیش بچه هاشون توی صف وایسادن ولی مامان من رفته بود ازون پشت داشت یواشکی منو میدید (نمیدونست میدونم وایساده!). ناراحت بودم که چرا مثل بقیه مامانا پیشم نیست. فکر میکردم دوسم نداره. الان که فکر میکنم می بینم از همون اول میخواست روی پاهای خودم وایسم و واقعاً هم منو به جایی رسوند که از کلاس اول راهنمایی به معنای واقعی کلمه مستقل شدم تو تمام کارها و خریدهام!
خلاصه. مامانه که اون پشت بود و من هی نگران بودم، یکی از دخترای کلاس پنجم اومد جلو و بلندگو دست گرفت قران خوند. پشت بندشم یه پوشه دست گرفت و دعا میخوند و همه میگفتم آمین. یادمه همیشه قبل دعا میگفت ادعونی استجب لکم و من خنگ تا مدتها نمیدونستم چی میگه بعد مدیر مدرسه و ناظم اومدن تبریک گفتن و مربی بهداشت اومد در مورد کوتاه کردن ناخن و توصیه های بهداشتی حرف زد. بعد مربی ورزش اومد یه کمی ورزش کردیم و خلاصه ولمون کردن رفتیم کلاس و معلم اومد... (اینجا به بعدشو خداییش یادم نمیاد دیگه وگرنه میگفتم!)
این همه داستان گفتم که بگم دلم هوای روزای مدرسه رو کرده. هوای مشق شب و تنبلی هامو. هوای اون خط خرچنگ قورباغه ای که تا کلاس سوم همه معلما ازبس ناجور می نوشتم دعوام میکردن و میگفتن تو هیچی نمیشی! و مجبورم میکردن دوباره مشقامو بنویسم تا درس عبرت باشه برام! گرچه معدلم 20 بود ولی نمیدونم هیچی شدنم چه ربطی به خطم داشت!! (شما میدونید؟)
الان خیلی ازون سالها گذشته. دوست دارم معلمامو ببینم و نگاشون کنم و بگم اجازه خانوووووم؟؟؟ ما دیگه بدخط نمی نویسیم. اجازه خانووووم امروز ما یه 20 بردیم (کرمانی ها به 20 گرفتم میگفتن 20 بردن!). اجازه خانوووم ما الان ارشد قبول شدیم. دیدین داریم یه چیزی میشیم؟
نمیدونم معلم کلاس اولم (خانم ایرانمنش) زنده است یا نه... هر کجا هست خدایا به سلامت دارش...
دلم برای اون لیوانای تاشو که توشون آب میخوردیم تنگ شده. دلم برای اون حیاط بزرگ مدرسه و فراش بداخلاقش که با جاروی بلندش دنبالمون میکرد تنگ شده... دلم برای اون آبخوری بزرگ وسط حیاط و عمو زنجیرباف و دوووو بازی و وسطی تو حیاط مدرسه با بچه ها تنگ شده...
دلم برای دوستام (اسماء، ناهید، نعیمه، بهارک، راحله، محسن و حامد) تنگ شده...
دلم برای تخمه های لیوانی، آلاسکاهای رنگی، بادکنکای شانسی، قره قروتای ترش، نون محلی های خوشمزه،... خلاصه دلم برای بوی صبح های زود شهر کرمان تنگ شده... کاش میشد فقط یه روز برگردم به اون دوران... کاش...