داستان کوتاه شاخه گلی خشکیده
قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .
تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،
با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!
من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت.
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .
اما جرات باز کردنش را نداشتم .
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
_ سلام مژگان . . .
خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی .. . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . .
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .
اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …
گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.
اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم.
داستان کوتاه ازدواج شاهزاده
روزی روزگاری دخترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود.
دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد.
خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می کردند که دل از این عشق ناممکن برگیرد.
و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد.اما او تنها لبخند میزد .
او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده …
اما خودش میدانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد . روزگار گذشت تا خبری در شهر پیچید .
پادشاه تصمیم گرفته بود دخترکی را از طبقه اشراف شهر برای پسرش انتخاب کند.
اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعیین کند. پادشاه قبول کرد .
و شاهزاده روزی تصمیم خود را اعلام کرد…
وی گفت فلان روز تمام دختران دوشیزه ی شهر به میدان اصلی شهر بیایند
تا من همسرم را از میان آنان برگزینم .
همه دختران خوب و بد زشت و زیبا و فقیر و دارا به میدان شتافتند و پسر پادشاه در انجا گفت
من قصد دارم همسرم را از میان دختران شهر خودم انتخاب کنم اما تنها یک شرط برای همسر من واجب است
که من آن شرط را بازگو نمیکنم. تنها یک خواسته دارم …
من به تمامی دختران شهر تخم گلی را میدهم و آنان باید تخم گل را پرورش دهند و پس از مدتی گلی زیبا از آن رشد کند.
هر دختری که سلیقه ی بیشتری را به خرج دهد و گلدان زیباتری را برای من بیاورد همسر آینده ی من خواهد بود.
دختران با شور و شعف تخم گلها را گرفتند که در میان آنها دخترک دل سپرده نیز تخمی از دستان پسر پادشاه گرفت…
دوستان دختر او را مسخره کردند که چرا فکر میکنی پسر پادشان میان این همه دختران با سلیقه ی شهر تو را انتخاب میکند …!
اما دخترک لبخندی زد و پاسخ داد پرورش گلی که او خواسته نیز برایم لذت آور است...
روزها گذشت و کم کم زمان به روز موعود نزدیک میشد …
اما دخترک هر چی بیشتر به گلدان خود میرسید و به آن آب میداد
و از آن مراقبت میکرد گلی از آن نمی رویید … او روز به روز افسرده تر میشد .
به گفته ی دوستانش پی میبرد . تا روز موعود ….
که همه دختران شهر با گلدانهایی زیبا و خوشبو راهی قصر شدند …
یکی گلدانی از یاس های وحشی و دیگر نیز گلدانی از رز های سرخ در دست داشتن
یکی شب بوهای معطر و دیگری لاله های قرمز…
اما دخترک عاشق با گلدانی خشک و خالی راهی شد.
تنها به این امید که یک بار دیگر پسر پادشاه را ببیند …
شاهزاده که گلدانها را یکی یکی میگرفت چشمش به گلدان دخترک افتاد و او را صدا کرد …
سپس به نزد پدرش رفت و در گوش او چیزی گفت و پادشاه لبخندی به لب اورد …
پسر پادشاه بانگ بر آورد که همسر آینده من این دخترک است که گلدان خالی به همراه آورده …
همهمه ای راه افتاد همه حتی دخترک با تعجب به وی نگاه میکردند…
که پسر پادشاه گفت: مهمترین شرط من برای ازدواج صداقت همسرم بود …
در حالیکه تمام تخم گلهایی که به دختران دادم سنگ ریزه ای بیش نبود و قرار نبود گلی از آن بروید !
و تنها کسی که به دروغ متوسل نشد این دخترک بود …!
پس وی هیچ گاه در زندگی به من دروغ نخواهد گفت .
داستان کوتاه هر اتفاقی بیفتد به نفع ماست
توی کشوری یه پادشاهی زندگی میکرد که خیلی مغرور ولی عاقل بود
یه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند ولی رو نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود
شاه پرسید این چرا این قدر ساده است ؟
چرا چیزی روی آن نوشته نشده است ؟
فردی که آن انگشتر را آوره بود گفت: من این را آورده ام تا شما هر آنچه که میخواهید روی آن بنویسید
شاه به فکر فرو رفت که چه چیزی بنویسد که لایق شاه باشد و چه جمله ای به او پند میدهد؟
همه وزیران را صدا زد وگفت
وزیران من هر جمله و هر حرف با ارزشی که بلد هستید بگویید
وزیران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
ولی شاه از هیچکدام خوشش نیامد
دستور داد که بروند عالمان و حکیمان را از کل کشور جمع کنند و بیاوند
وزیران هم رفتند و حکیمان کل کشور را آوردند
شاه جلسه ای گذاشت و به همه گفت که هر کسی بتواند بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفت
هر کسی یه چیزی گفت
باز هم شاه خوشش نیامد
تا اینکه یه پیر مردی به دربار آمد و گفت با شاه کار دارم
گفتند تو با شاه چه کاری داری؟
پیر مرد گفت برایش یه جمله ای آورده ام
همه خندیدند و گفتند تو و جمله، ای پیر مرد تو داری میمیری تو راچه به جمله
خلاصه پیر مرد با کلی التماس توانست آنها را راضی کند که وارد دربار شود
شاه گفت تو چه جمله ای آورده ای؟
پیر مرد گفت
جمله من اینست
"هر اتفاقی که برای ما می افتد به نفع ماست"
شاه به فکر رفت و خیلی از این جمله استقبال کردو جایزه را به پیر مرد داد پیر مرد در حال رفتن گفت
دیدی که هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست
شاه خشمگین شد و گفت چه گفتی؟
تو سر من کلاه گذاشتی
پیر مرد گفت نه پسرم
به نفع تو هم شد چون تو بهترین جمله جهان را یافتی
پس از این حرف پیر مرد رفت
شاه خیلی خوشحال بود که بهترین جمله جهان را دارد
دستور داد آن را روی انگشترش حک کنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقی که برایش پیش میآمد میگفت:
هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست
تا جائی که همه در دربار این جمله را یاد گرفند و آن را میگفتند که هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست
یه روز پادشاه در حال پوست کندن سیبی بود
که ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را برید و قطع کرد
شاه ناراحت شد و درد مند
وزیرش به او گفت
هر اتفاقی که میافتد به نفع ماست
شاه عصبانی شد و گفت
انگشت من قطع شده تو میگوئی که به نفع ما شده
به زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان بیندازد و تا او دستور نداده او را در نیاورند
چند روزی گذشت
یک روز پادشاه به شکار رفت و در جنگل گم شد
تنهای تنها بود ناگهان قبیله ای به او حمله کردند و او را گرفتند و می خواستند او را بخورند
شاه را بستند و او را لخت کردند
این قبیله یک سنتی داشتند که باید فردی که خورده میشود تمام بدنش سالم باشد
ولی پادشه دو تا انگشت نداشت
پس او را ول کردند تا برود
شاه به دربار باز گشت و دستور داد که وزیر را از زندان در آورند
وزیر آمد نزد شاه و گفت با من چه کار داری؟
شاه به وزیر خندید و گفت
این جمله ای که گفتی هر اتفاقی میافتد به نفع ماست درست بود
من نجات پیدا کردم و این به نفع من شد
ولی تو در زندان شدی این چه نفعی است
شاه این راگفت و او را مسخره کرد
وزیر گفت اتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفت چطور؟
وزیر گفت شما هر کجا که میرفتید من را هم با خود میبردید
ولی آنجا من نبودم
اگر می بودم آنها مرا میخوردند
پس به نفع من هم بوده است
وزیر این را گفت و رفت .
داستان کوتاه ویولونیست در متروی تهران
یکی از صبحهای سرد دی ماه سال1390 ، مردی در متروی تهران، ویولن می نواخت.
او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان میرفتند.
بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.
۴ دقیقه بعد: ویولونیست، نخستین پولش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.
۵ دقیقه بعد: مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.
۱۰ دقیقه بعد: پسربچه سهسالهای که در حالی که مادرش با عجله دستش را میکشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور میشد، به عقب نگاه میکرد و ویولنیست را میدید.
چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها بچهها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند.
۴۵ دقیقه بعد: نوازنده بیتوقف مینواخت.
تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.
بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند.
ویولینست، در مجموع 14500 تومان کاسب شد.
یک ساعت بعد: مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد.
هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد.
بله. هیچ کس این نوازنده را نمیشناخت و نمیدانست که او «سَیّد محمّد شریفی» است، یکی از بزرگترین موسیقیدانهای دنیا.
او یکی از بهترین و پیچیدهترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولناش که ۳۵ میلیون تومان میارزید، نواخته بود.
تنها دو روز قبل، سَیّد محمّد شریفی در برج میلاد کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودیاش 100 هزار تومان بود.
این یک داستان واقعی است.
روزنامۀ همشهری در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که سَیّد محمّد شریفی به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد.
سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد میشوند: در طول زندگی خود چقدر زیبایی در اطرافمان بوده که از دیدن آنها غافل شده ایم و حال به جز خاطره ای بسیار کمرنگ چیزی از آن نداریم؟
به زیبایی هایی که مجبور به پرداخت هزینه برای آن ها نبوده ایم چقدر اهمیت داده ایم؟
در تشخیص زیبایی های اطرافمان چقدر استقلال نظر داریم؟
تبلیغ زیبایی ها چقدر در تشخیص واقعی زیبایی توسط خودمان تاثیر گذار بوده؟ (به عبارت دیگر آیا زیبایی را خودمان تشخیص میدهیم یا هیجان تبلیغات و قیمت آن؟؟؟!!!)
و نتیجهای که از این داستان گرفته میشود: اگر ما یک لحظه وقت برای ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از بهترین موسیقیدانهای دنیا که در حال نواختن یکی از بهترین موسیقیهای نوشته شده با یکی از بهترین سازهای دنیاست، نداریم، …
پس: از چند چیز خوب دیگر در زندگیمان غفلت کرده ایم؟
داستان کوتاه کبوتر
کبوتر , با آن پاهای پر اندود
با کاکلی بر سرو طوقی بر گردنش
اوج می گرفت و شاد از آزادی اش
بالا و پایین می رفت در آسمان آبی
بالا , پایین
صدای بر هم خوردن بالش
گوشنواز بود و آرام بخش
پرپرپرپر ... پرپرپرپر
کبوتر , بی پروا و گستاخ
در فرودی بی مهابا و شتابان
با سر , محکم خورد به دیوار سیمانی
تق ...
تماشایش هم درد داشت
اینکه در اوج آزادی و شادی ضربه ای بخورد به تنت
ضربه هر چقدر کوچک , عمیق می شود و دردش هر چه قدر کم
بزرگ می شود و کاری تر
درک درد عمیقش , کار هیچ بیننده و شنونده ای نخواهد بود
اینکه کسی می گوید :
- می فهمم .
شاید دروغی باشد مصلحطی و ناگزیر
کبوتر با سینه نرمش , فرومی ریزد روی کف داغ آسفالت خیابان
دو بالش باز و سرش تابیده به عقب
سعی می کند بلند شود , چه تقلای بیهوده ای
ما آدم ها , بعد ضربات اینچنین , که سر و تن روحمان را می کوبد به آسفالت داغ حقیقت های تلخ زندگیمان ,
بلند شدنمان افسانه ای بیش نیست ,
چه رسد به کبوتر طوقی دل نازک شکسته بال ...
قطره های سرخ و درشت خون , بر پیشانی کوچک و سفید کبوتر
به شکفتن گل سرخی می مانست در میان سپیدی برف
چشمانش دو دو می زد
بالهایش را تاباند و نیمه کاره ایستاد
گردنش تا خورد به عقب
انگار داشت دعا میکرد یا آسمان را به کمک می خواند
عقب عقب رفت
قطره ای سرخ , داغ تر از تمام داغی های آسفالت کف خیابان
چکید روی زمین
تالاپ ....
به گمانم استخوان های کوچک و نازک گردنش , شکسته بودند
بق بقو ... بق بقو
پر از بغض و تسلیم , پر از علامت سئوال
آسمان هر چقدر که بزرگ هم باشد , باز دیواری هست که بکوباندت به حقیقت تسلیم
آسمان رویای آدم ها , دیوار ندارد
اما , لحظه ای که قطره خونی داغ و سرخ , می چکد به روی گونه ها
تازه می فهمد که از رویا تا واقعیت , دیوار سیمانی سیاهی بیشتر فاصله نیست
گردنت می شکند و قلبت و الماس یکدست هستی ات , همه با هم
و دانه دانه می چکد , زلال و گرم به روی گونه هایی که زمانی بوسه گاه رویاهایت بود
کبوتر تسلیم آغوش خیابان می شود
لحظه ای قبل از بستن پلک هایش , تصویر خودش را می بیند بر فراز بی کران آسمان
شاد و بی پروا و آزاد
چه می شد اگر دیوار سیاه سیمانی , آرزوهای نافرجامش را به سقوطی همیشگی مبدل نمی ساخت ؟
زندگی همین است
چه برای من و تو , چه برای کبوتر طوقی
تکان های خفیف اندام سفید کبوتر , نشان از دل کندن سختش از تمام داشته هایش می دهد
عشقش , لانه اش , دانه های روی پشت بام و حوض کوچک خانه قدیمی
از پرواز تا سقوط همین قدر راه بود که کبوتر رفته بود
ساده و سخت
گربه ای سیاه از جوی آب می خزد بیرون
چشم هایش بدون هیچ جستجویی اندام سفید کبوتر را نشانه می کند
دو قدم نیم خیز و آهسته با سری پایین
و بعد قدم های تند و مملو از شهوت گرسنگی
همیشه اینطور شروع می شود
خسته و نحیف و نومید افتاده ای که کسی از در می آید
با لبخندی و واژه هایی عطر آلود
تو شکسته ای از رسیدن به بن بست آرزوهایت
و او خوب می فهمد که طعمه ای لذیذ تر از تو برایش پیدا نمی شود
با اشاره ای کارت تمام است , و هستی ات و هر آنچیزی که داشتی و نداشتی
گربه چند لحظه با چشمان دریده اش کبوتر افلیج را می نگرد
کبوتر چند بار در نهایت نومیدی بالهایش را می زند به هم
گربه , می جهد و در آنی , گردن شکسته و باریک کبوتر , میان دندانهای تیزش جا خوش می کند
تمام می شود
گربه با طعمه امروزش می رود به تاریک ترین زیر پل های جوی های متعفن ,
و چند پر سفید به جای می ماند و چند قطره خون خشک
ساعتی بعد هم هیچ
هیچ هم بر جای نمی ماند
کدام مقصرند ؟
کبوتری که پرواز می کند در آسمان زنده بودنش ؟
یا دیوار سیاهی که رشد کرده از سنگریزه های حقیقت های تلخ فراموش شده ؟
و یا گربه ای که شهوت گرسنگی چشمان عطوفتش را کور کرده است ؟
به راستی که هیچکدامشان
زندگی , ترکیبی از زشتی ها و زیبایی هاست
که هیچکدامشان دینی به گردن هم نخواهند داشت
...
داستان کوتاه عشق و آرامش
استادى از شاگردانش
پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین
هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد
پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که
طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت
کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد...
سرانجام
او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند،
قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند
مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله
بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند.
چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟
آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند!
این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد..
*** *** *** *** *** *** *** ***
*** *** *** *** *** ***
*** *** *** ***
*** ***
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .
من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود.
از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم.
تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه.
بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم.
ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم
درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید .
من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.
آرزو
می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این
رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید
من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره
میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم
قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی
با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .
من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه
من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.
با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.
اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم
اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت ...
به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده
فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند
یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه
دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته
این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود.
آرزو میکردم که عشقش برای من باشه.
اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم.
من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه.
من عاشقش هستم.
اما …. من خجالتی ام … نمیدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”
*** *** *** *** *** *** *** ***
*** *** *** *** *** ***
*** *** *** ***
*** ***
وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...
صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
بعد از کارت زود بیا خونه
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی...
وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم
من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید
داستان کوتاه امتحان عشق
” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست
لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد .
او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت
دختری با یک گل سرخ .
از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود.
از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود
اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد
دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت
در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” .
با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد .
روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.
در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند .
هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .
” جان ” درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد .
به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد .
ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک .
هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .
بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که
قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود .
ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :
” زن جوانی داشت به سمت من میآمد, بلند قامت و خوش اندام
موهای طلاییاش در حلقههای زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود
چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود
و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد
من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد .
اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد
اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ ”
بیاختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم .
تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود .
اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند
دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام .
از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند
و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم می کرد .
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید
وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید .
دیگر به خود تردید راه ندادم .
کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد
از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود
اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود
دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم .
با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .
من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید .
از ملاقات شما بسیار خوشحالم .
ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد
و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمیشوم!
ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت
از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که
او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست .
او گفت که این فقط یک امتحان است !
داستان کوتاه در انتظار مرگ
حالش خیلی عجیب بود
فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گولش زد
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم
دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم
من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم.
با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد و هم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم
گفتن: نه ، گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم
کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد.
داستان کوتاه پروانه
یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد.
شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده درپیله نگاه کرد.
سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.
آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد.
پروانه به راحتی از پیله خارج شد؛ اما بدنش ضعیف و بال هایش چروک بود.
آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد.
چون انتظار داشت که بال های پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند.
هیچ اتفاقی نیفتاد! در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.
چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمی دانست
این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن
راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بال هایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند.
آموزه های داستان
- گاهی اوقات تلاش تنها چیزی است که در زندگی نیاز داریم.
- اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم ،فلج می شدیم ، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم.
- من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم.
- من دانایی خواستم و خدا به من مسایلی داد تا حل کنم.
- من سعادت و ترقی خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت ماهیچه داد تا کار کنم.
- من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم قرار داد تا بر آن ها غلبه کنم.
- من عشق خواستم و خدا افرادی به من نشان داد که نیازمند کمک بودند.
- من محبت خواستم و خدا به من فرصت هایی برای محبت داد.
- من به هر چه که خواستم نرسیدم ...اما به هر چه که نیاز داشتم، دست یافتم.
- بدون ترس زندگی کن، با همه مشکلات مبارزه کن و بدان که می توانی بر تمام آن ها غلبه کنی.
پایان.
خدا و کودک
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید
اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان
من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه
گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد
تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد
و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت:
فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید:
شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد:
اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت:
فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت
گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا کنی.