گاهی دوستت دارم ها بی فایده است مثل موفق باشید پایان برگه امتحانات
دلم ی تصادف می خواد ی تصادف ک همه باشند همه ی اونایی ک رفتنمو ارزو داشتن و کار از کار گذشته باشد من ک به ارزویم نرسیدمشاید با رفتنم انها به ارزویشان برسند
برای اولین بار خواستم سیگار بکشم تا بسوزی و. فراموشت کنم اما نمی دونستم با هر پک ک میزنم میری . تو نفسم شدی همه کسم
اگه روزی رفتیو بر نگشتی بهت قول نمیدم منتظرت بمانم اما ی قول بهم بده وقتی امدی ی شاخه گل روی قبرم بزار
روز قیامت ازم پرسید جوانیت را چگونه گذراندیدا امد: دلش شکسته است بزارید به بهشت برود دنیای قبلیش خوب جهنمی بود
بار اول که دیدمش تو کوچه بود...
یه لباس گل گلی تنش بود...با موهای بلند و خرمایی...
اومد طرفم و گفت داداشی؟میای باهام بازی کنی؟از چشمای نازش التماس
می بارید...خیلی کوچیک بودم اما دلم لرزید...
تو همون نگاه اول عاشقش شدم...
سه سال ازش بزرگتر بودم...قبول کردم و کلی بازی کردیم!اخرش گفت:
تو بهترین داداش دنیایی...سالها گذشت هر روز خودم تا مدرسه می بردمش...
هر روز به عشق دیدنش بیدار میشدم...
اما اون همیشه میگفت:تو بهترین داداش دنیایی...
داغون شدم که عشقم منو داداش صدا میزنه...
گذشت و گذشت...تا اینکه عروسی کرد و ماشین خودم شد ماشین عروسش...
منم رانندش بودم...هی گریه میکردم و اشکامو پاک میکردم...
سالها گذشت که تصادف کرد و واسه همیشه رفت...خودم زیر تابوتشو گرفتم...
اگه بود بازم می گفت:تو بهترین داداش دنیایی...
رفت...واسه همیشه رفت و حتی یکبار هم نتونستم بگم اخه دیوونه...
من عاشقتم...من میمیرم واست...چشمهات همه دنیامه...
یه شب شوهرش رفت دفترچه خاطراتشو اورد...
دیدم چشاش پر اشک بود...دفترو داد و رفت...
وقتی خوندمش مردم...نابود شدم...نابود...نوشته بود داداشی...
دوست داشتم...عاشقت بودم...اما میترسیدم بهت بگم!میترسم داداشی..
.امید وارم زود تر از تو بمیرم که اینو بخونی...داداشی ببخش که عاشقت
داستان کوتاه نابودگر عشق
کنار خیابون ایستاده بود
تنها ، بدون چتر ،
اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ،
- ممنون
- خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
- چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .
با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،
خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ،
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ،
به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من ... خدای من ....
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
به
یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله
بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ....
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
به ساعتش نگاه کرد ،
روسریشو
مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می
خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و
تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم
میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر
بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس ...
چیکار باید می کردم ،
بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم
روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد ،
توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و ... نبود ،
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
خل بودم دیگه ،
نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
عاشقی کنم براش ،
میگفت : بهت نیاز دارم ...
ساکت می موندم ،
میگفت : بیا پیشم ،
میگفتم : میام ...
اما نرفتم ،
زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
دلم می خواست بسوزم ،
شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،
هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،
تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه
هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می
زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
- همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمایین ...
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
- لازم نیست ..
- نه خواهش می کنم ...
پولو گذاشت روی صندلی جلو ... صدای باز شدن در اومد
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .
برای چند لحظه همونطور موندم ،
یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،
تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
برای فریاد کردنش ،
برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ،
دیدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و ... دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
صدا توی گلوم شکست ...
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز ...
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد ...
سر خوردم روی زمین خیس ،
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد ...
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم ...
منو بارون .. ، زار زدیم ،
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم ...
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه ..
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه ..
عاشق تر شده بودم
عاشق تر و دیوانه تر ... چه کردی با من تو ... چه کردی ...
بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه ...
اﮔﻪ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺍﺻﺤﺎﻑ ﮐﻬﻒ ﺑﺨﻮﺍﺑﻴﻢ ﻭ ﺳﻴﺼﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﻴﻢ .. .. .. .. .. ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺳﺮﻳﺎﻟﻬﺎﻯ : ﻋﻤﺮ ﮔﻞ ﻻﻟﻪ ، ﻋﻤﻮ ﭘﻮﺭﻧﮓ ، ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﺮﺍﻯ ﮐﺒﺮﻯ 11 ﻭ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﺍﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﭘﺨﺸﻪ ! ﻋﻤﻮ ﻗﻨﺎﺩﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻴﮕﻪ ی ﺩﺳﺖ ﻱ ﻫﻮﺭﺍ ﺍ ﺍ ﺍ
|
|
خیلی از عشق ها فقط اسمشون عشقه و بیشتر برای هوسو شهوت درونی آدماست که بدون اینکه یک مدت عشق رو با هم تجربه کرده باشند به همدیگه ابراز عشق میکنند... البته کسایی که در برخورد اول عاشق یک نفر میشن کاملا مقبول هست که عاشق شده ولی بعد از یه مدت که بیشتر با او آشنا میشه و میفهمه که طرف اون ویژگی هایی رو که دوست داره رو نداره و اخلاق تند و خودخواهی زیادی داره عشق و علاقه نسبت به اون رو از دست میده و اون موقع یا هوس جای عشق رو میگیره یا بکلی اون رو ترک میکنه...
اگه واقعا عاشق هستید موارد پایین رو بعد از خوندن سعی کنید عمل کنید و اگه موفق شدید واقعا عاشق هستید....
به یاد داشته باشید کلمه ی عشق مقدسه و برای هر چیزی نباید به کار بره...
عکس رو خودم طراحی کردم...
اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود .
اگر واقعا عاشقش باشی ، در کنار او که هستید ، احساس امنیت می کنید .
اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی با شنیدن صدایش ، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید .
اگر واقعا عاشقش باشی ، زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید .
اگر واقعا عاشقش باشی ، تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است .
اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوا ر است .
اگر واقعا عاشقش باشی ، شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید .
اگر واقعا عاشقش باشی ، حاضرید برای خوشحالی اش دست به هرکاری بزنید .
اگر واقعا عاشقش باشی ، هر چیزی را که متعلق به اوست ، دوست دارید .
اگر واقعا عاشقش باشی ، برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید .
اگر واقعا عاشقش باشی ، حاضرید از خواسته های خود برای شادی او بگذرید .
اگر واقعا عاشقش باشی ، به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید .
اگر واقعا عاشقش باشی ، حاضرید به هرجایی بروید فقط او در کنارتان باشد .
اگر واقعا عاشقش باشی ، ناخود آگاه برایش احترام خاصی قائل هستید .
اگر واقعا عاشقش باشی ، واژه تنهایی برایتان بی معناست .
اگر واقعا عاشقش باشی ، آرزوهایتان آرزوهای اوست .
اگر واقعا عاشقش باشی ، در دل زمستان هم احساس بهاری بودن دارید .
اگر واقعا عاشقش باشی ، با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید .
اگر واقعا عاشقش باشی ، او برای شما زیباترین و بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد .
اگر واقعا عاشقش باشی ، تحمل سختی ها برایتان آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند .
اگر واقعا عاشقش باشی ، به همه چیز امیدوارانه می نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می شمارید .
اگر واقعا عاشقش باشی ، در مواقعی که به بن بست می رسید ، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید .
اگر واقعا عاشقش باشی، شادی اش برایتان زیباترین منظره دنیا وناراحتی اش برایتان سنگین ترین غم دنیاست
به راستی عشق چه زیباست ،این طور نیست ؟
درود بر رفیقانی که:
دعا دارند...ادعا ندارند
نیایش دارند...نمایش ندارند
حیا دارند...ریا ندارند
رسم دارند...اسم ندارند...!!!
یه آهنگِ خاص
یه خاطرهِ ناب
یه یاد کهنه
یه نفر تنها
یه عاشق
یه عکسِ یادگاری
یه عطرِ مشترک
یه حسِ ساده
چه معجونی میشود برای گریه
امشب!
دســتم بــه تو نمیرسـد
ستاره شب های مــن...
امـــا نگاهــــم...
هـــرشب آسمان تــــورا ...
در آغــوش میگــیرد....
دست به دامن خدا که میشوم …
چیزی آهسته درون من به صدا میاید که…
نترس!!!
از باختن تا ساختن دوباره …
فاصله ای نیست …
دست بالای دست بسیار است
> پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسید:
«مزاحمتان نمی شوم کنار دست شما بنشینم؟»
> دختر جوان با صدای بلند گفت: «نمی خواهم یک شب را با شما بگذرانم»
> تمام دانشجویان در کتابخانه به پسر که بسیار خجالت زده شده بود نگاه کردند. پس از
چند دقیقه دختر به سمت آن پسر رفت و در کنار میزش به او گفت: «من روانشناسی
پژوهش می کنم و میدانم مرد ها به چه چیزی فکر میکنند، گمان کنم شمارا خجالت زده
کردم درست است؟»
> پسر با صدای بسیار بلند گفت:
«200 دلار برای یک شب!!؟ خیلی زیاد است!!!»
> وتمام آنانی که در کتابخانه بودند به دختر نگاهی غیر عادی کردند،
پسر به گوش دختر زمزمه کرد
« من حقوق میخوانم و میدانم چطور شخص بیگناهی را گناهکار جلوه بدهم!!»
دیار عاشقی هم شهر هرت داره
خیلی راحت دل می دزدن ، دل می برن ، دل می شکنن
آنکه می رود فقط می رود ولی آنکه می ماند درد می کشد ، غصه می خورد ، بغض می کند ، اشک
می ریزد و تمام اینها روحش را به آتش می کشد و در ا
همیشه انگار باید یه داستانی درست شه تا بیام یه پست برای وبلاگ بنویسم.
تو فیس بوک یه جمله گذاشتم "درسته عیده ولی از عزاداری هم بدتره"
شاید یه سری از جمله هام یا بهتره بگم اکثرش ناراحت کننده باشه ولی یه واقعیتی داره که ممکنه یه نفر درکش کرده باشه و بیاد لایک کنه.
حالا این وسط فرشاد اومده کامنت گذاشته و حرفاش باعث شد ناراحت شم. "این که اگه جای کسی بودم عمرا بهت عید رو تبریک بگم و محاله تولد یا موفقیتت رو تبریک بگم به تو باید سوگواری ها و ناراحتی رو تسلیت گفت و انقد غصه بخور تا دق کنی"
بعد یکی از دوستام که ی پسر شاد و با انرژی هست کامنت گذاشته آره بخدا. باهام موافق بود. فمیدم این درک کرده. فضا رو با یه جمله نوشتم اونایی که حس کردن لایک کردن. تموم!
یکی نیست بگه اکی تو حست خوبه تو الان که عیده خوشحالی همه چی برات اکی باشه دمت گرم ولی لزومی نداره حال منو از اینی که هست بدتر کنی. تو اگه مردی حالمو خوب کن. من نمی دونم چرا آدما این طورین اگه من لب چاه باشم هولم می دن که بیفتم تو چاه. واقن لطف دارن بعد ادعاشونم می شه که دوست داریم. غلط کردن منو دوست دارن.
هیچ وخ حس نکردم کسی منو دوس داره همه یه مشت دروغ تحویل می دن فک کردن می تونن با این جمله ها ادمو بازی بدن! حداقل من یکیو نمی تونن.
خلاصه انقد بهم فشار اومد که اشکام همین طوری اومد.
داستان کوتاه پنج دقیقه
در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند.
زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است .
مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی میکرد اشاره کرد .
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد :...
سامی وقت رفتن است .
سامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه . باشه ؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد .
مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند .
دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامی دیر میشود برویم .
ولی سامی باز خواهش کرد 5 دقیقه این دفعه قول میدهم .
مرد لبخند زد و باز قبول کرد .
زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت .
من هیچ گاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم .
و همیشه به خاطر این موضوع غصه می خورم .
ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم .
سامی فکر می کند که 5 دقیقه بیش تر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که
من 5 دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم .
5 دقیقه ای که دیگر هرگز نمی توانم بودن در کنار تام ِ از دست رفته ام را تجربه کنم .
پایان
ذکاوت
پیرمردی تنها در سرزمین سوتا زندگی می کرد .
او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند
اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسر عزیزم
من حال خوشی ندارم
چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم
چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.
من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام.
اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
"پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . "
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند
و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار
این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
نتیجه اخلاقی :
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد
اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .
نمی دانستم دلتنگی دل نازکم میکند
آنقدر که به هر بهانه ای چانه ام بلرزد و چشمانم پر
نمی دانستم نبودنت کودکم میکند
انقدر که ساعت ها گوشه ای بنشینم و با همه قهر کنم که چرا نیستی
نمی دانی که این روزها چقدر از زندگی سیرم
دلم تورو میخواد ای xatime (love.x(