ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دوست دارم ببینمت...
ولی در عین حال مطمئن هستم که توانایی رویارویی با تو را ندارم!
تا چند وقت پیش دلیلش را نمیدانستم!
ولی اکنون میدانم ... میدانم که اگر ببینمت دیگر توان زنده ماندن نخواهم داشت!
خودت تصورش را بکن...
فردی وجود دارد که با تمام وجود باور کرده ای برادرت است، با تمام وجود دوستش داری و همه هستیت
اوست ...
تصور کن او را ببینی ...
تا اینجا مشکلی نیست!
مشکل از این جا شروع میشود که او را ببینی و او حتی تو را نشناسد!
چه حالی میشوی...؟؟؟
من که یقین دارم میمیرم!
میشکنم...خرد میشوم...له میشوم...
و در آخر میمیرم...
این که برادرت را ببینی و او حتی تو را نشناسد درد دارد ... درد.. میفهمی؟؟؟
دردی که آنقدر زیاد است که میکشدم!!!
کاش مرا میشناختی...کاش میشناختی تا حداقل این یک درد، دیگر عذابم ندهد...
کاش میشناختی و میدانستی که در یک گوشه از این شهر بزرگ، خواهری داری که در حسرت بودنت، در
حسرت داشتنت میسوزد و خاکستر میشود...
باز هم کاش ها زیادند...
و باز هم افسوس که هیچکدامشان اتفاق نمی افتد...