ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
خسته ام...خسته...
خسته از نبودنت...
از میهمانی پریشب هیچ چیز نفهمیدم به جز کمبودت!!!
فقط دلم می خواست زانوانم را بغل بگیرم و اشک بریزم!
در حالی که همه شاد بودند...همه می خندیدند...
کاش دستت را دراز می کردی و مرا از این منجلاب بیرون می کشیدی...
کاش سرم فریاد می کشیدی...دعوایم می کردی...اما بودی...
کاش سرم فریاد می کشیدی و می گفتی:"درس بخوان"
و من در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، به آرامی می گفتم:چون تو می گویی چشم...چون تو ازم میخواهی باشد...
فقط یک شرط دارد ... آن هم بودن توست...
و تو با آرامش دستانم را در دست می گرفتی و با همان صدای خش دارت که خیلی دوستش دارم، می گفتی:"هستم ... تا آخرش هستم ... خیالت راحت باشد...
کاش ها زیادند ... آنقدر که حتی در فکر هم نمیگنجد!
ولی افسوس که هیچ کدامشان هیچگاه اتفاق نمی افتد...