مهمترین درسی که از زندگی آموخته ام این بود که: هچکس شبیه حرفهایش نیست.....
مهمترین درسی که از زندگی آموخته ام این بود که: هچکس شبیه حرفهایش نیست.....
ذکاوت
پیرمردی تنها در سرزمین سوتا زندگی می کرد .
او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند
اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسر عزیزم
من حال خوشی ندارم
چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم
چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.
من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام.
اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
"پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . "
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند
و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار
این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
نتیجه اخلاقی :
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد
اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .