ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
مویهکنان مایوس از دانستن سر حق ظن(گمان) جنوناش میرفت که معروفهیی زلف آشفته و خوی کرده، خندان لب، مست از آن حوالی میگذشت، شیون مرد بشنید به خرابه شد، مرد نگون بخت را دید در نزع (گریه).
حال بپرسید، مرد ماجرا باز گفت: زن بدکاره را چندان بر حال زار او رقت برفت (دلش سوخت) که مستی از سر پرید و هوش بهجا آمد و به استمالتاش برخاست و گفت: آن شیخ کذاب است و این حکایتها به دورانی است که شیوخ برخاک مینشستند و نان با خون مردمان چاشت نمیکردند.
مردِ سادهدل گفت: زبان به کام گیر که شیخ را کرامات بسیار است و علامتهای بزرگ و کلمات تامات او تا بلاد جبل عامل و ...نُقل هر مجالس است. زن در دل به سادهگی مرد پوزخند زد و گفت: سه اربعین عنان خود به شیخ خوشنام سپردی و ذکر حق گفتنی اکنون سه روز با من بدنام همنشین تا سِر حق بر تو عیان کنم که آن شیخ اگر کرامات داشت تو را باز میشناخت و حقّهی پیشین به دستات نمیسپرد. مرد که حکایت خضر نبی و شیخ صنعان شنیده بود و احتجاج زن بدکاره را صواب میدید، رخسار زیبای او هم بیاثر نبود، از دلش گذشت که شاید در خرابات مغان نور خدا میبیند
خاموش شد و گوش به زن سپرد با هم به خانهی او شدند، شراب سرخ و طعام بریان خوردند و رامشگران ساز نواختند و رقاصان به ترقص آمدند، سه روز و سه شب حال چنین بود، آب زیر پوست مرد همی رفت و رخساره گل انداخت صبح روز چهارم به حمام شد، محاسن کوتاه کرده جامه نو بر تن نموده راه خانهی شیخ در پیش گرفت و حاجت روز نخست بازخواست و سِر الهی طلب کرد. شیخ که مرد را در آن هیبت به جا نیاورد چون ک پیشین موش به حقّه کرد و به مرد سپرد وصیت نمود اندر باب نگشودن حقّه.
مرد حقّه بر دست از خانهی شیخ بیرون شد و به منزل زن رفت و ماجرا باز گفت. زن گفت: امشب را چون شبهای پیش به عشرت کوش که فردا حقّهیی سوار کرده شیخ مزور به حقّهی تزویرش میسپاریم. چنان کردند و چون صبح شد زن حقّهی شیخ را که سنگین شده بود و جرینگ جرینگ میکرد به مرد سپرد و گفت: آنچه میگویم چنان کن تا سِر حق ببینی و به مراد دل رسی. مرد حقّه برگرفت و نزد شیخ شد، دست شیخ را ببوسید، حقّه به او سپرد و گفت: الحق که گزافه نیست که شرح کرامات شما در هیچ محفلی نیست که نیست. دوش که به خلوتگاه و محل عبادت خاصهی خویش شدم، تاب نیاورده شب از نیمه گذشته بود که حقّه گشودم موشی از آن بیرون جست راه خرابهی جنب منزل گرفت.
مرا سودای سِر موش در سَرافتاد در پیاش نهادم که به سوراخی شد در خرابه. چوبی به کناره افتاده بود دستافزار کرده سوراخ فراخیدم، به حیرت دیدم گنجی در آن نهان است. آنچه حقّه جا داشت از آن ذهب خالص پر کردم سَر حقّه محکم گردانده چون مرا سفری در پیش است نزد حضرت شیخ به امانت آوردم که سِر حق در این دیدم که همان راه اجدادی پیش گیرم و طامات و کرامات به چون تو بزرگی سپارم... شیخ فرمود: خیال آسوده دار که سَر حقّه گشوده نخواهد شد و امانت نزد ما میماند که اینان ما را چرک کف دست است ما را با زر و ذهب کاری نیست که گر اراده کنیم خشت خشت این خانه زر میشود و سیم ...!!!
صبح که از خانهی شیخ شیون به هوا خاست که شیخ در صندوقخانه به نیش عقرب جراره ریغ رحمت سرکشیده است و چند پول سیاه و حقّهیی گشاده در کنارش یافت شده. مرد به سِر حَق آگه شد و پرده از کرامات زن کنار رفت و او را به همسری اختیار کرد و عمری شکر نعمت به جا آوردند...