ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
تصویر اسرارآمیز
شب شده بود و برف به شدت میبارید.من و دوستانم در اتاقی گرم نشسته بودیم و هر کدام خاطره یا داستانی تعریف میکردیم.در میان ما مرد میانسالی در گوشه اتاق نشسته بود و حرفی نمی زد.دوستم متوجه مرد غریبه که دوست یکی از هم اتاقی های ما بود،شده و با لحن دوستانه و گرمی رو به او کرد و گفت:
-آقای"فاکس"شما چرا ساکت نشسته ای؟ چرا خاطره ای تعریف نمیکنید؟
مرد کمی خودش را روی کاناپه جابه جا کرد و گفت:
-خب،راستش،داستان من کمی عجیب و باور نکردنی است.ماجرایی واقعی که همین امروز به طور اسرارآمیز تمام شد.
حرف های مرد همه را کنجکاو کرد.بنابراین من با اشتیاق گفتم:
-لطفا تعریف کنید.ما بی صبرانه منتظریم بشنویم...
مرد از جایش برخاست،به طرف پنجره رفت،و داستانش را اینطور شروع کرد:
-دو سال پیش در همچین شبی وارد لندن شدم.هوا سرد بود و برف میبارید.مسافر خانه "گرین اپل"اولین جایی بود که وارد شدم و اتاقی اجاره کردم.اتاق قدیمی و رنگ و رو رفته بود.کاغذهای دیواری آن کهنه و پاره شده بودند.به خاطر رطوبت همه جای دیوار پر از لکه های عجیب و غریب بود.لکه هایی که به طور عجیبی هر چند ساعت یک بار تغییر شکل میدادند.در میان این تصاویر عجیب فقط یک تصویر بود که به همان اندازه اول خودش باقی مانده بود و تغییر شکل نمی داد،ولی با گذشت چند روز تصویر آن واضح و واضح تر میشد تا اینکه درنهایت صورت مردی روی دیوار آشکار شد.صورتی کشیده با بینی که انحراف داشت و جمجمه ای غیر طبیعی.
مدتی از اقامت من گذشته بود که احساس عجیبی در من شکل گرفت.انگار کسی به من گفت که به خیابان بروم و صاحب این چهره را پیدا کنم.چند ساعی نگذشته بود که بی اختیار مسافرخانه را ترک کرم و بدنبال چنین چهره ای خیابان های شهر را زیرپا گذاشتم.روزها گشتم و گشتم و به هر جایی که فکرش را بکنید سر زدم،ولی صاحب این چهره را پیدا نکردم.نمیدانم چرا نمیتوانستم از این جستوجوی بی پایان دست بکشم.
آقای"فاکس"که از حرف های خودش به هیجان آمده بود،چند لحظه ساکت شد.به آتش بخاری خیره شد و دوباره ادامه داد:
-و یک روز پیدایش کردم!
همه ما بی اختیار با صدای بلند گفتیم:
-پیدایش کردی؟
آقای"فاکس"آرام پاسخ داد:
-بله،پیدایش کردم.او در یک تاکسی نشسته بود و به طرف شرق لندن میرفت.من دیگر مکث نکرده و جلو یک تاکسی پریدم و سوار شدم و از راننده خواستم تاکسی را دنبال کند.
تاکسی در مقابل ایستگاه راه آهن توقف کرد و مرد پیاده شد.البته او تنها نبود.دو زن و یک دختربچه همراهش بودند.آنها وارد سالن شدند و بدون اینکه مکث کنند از کریدور مسافران عبور کردند و سوار قطار شدند.من بدون معطلی به باجه خرید بلیت رفتم و با خرید بلیت خودم را به قطار رساندم.در داخل قطار و با سوال از مسافران متوجه شدم که مقصد نهایی قطار بندری ات که در سواحل شرقی انگلیس واقع شده است.در داخل قطار ساعتی را صرف راه هایی کردم که بتوانم به طریقی به او نزدیک شوم و طرح دوستی بریزم.این را میدانستم که او مرا نمیشناسد و فقط من با چهره او آشنا هستم.پس نگرانی از نزدیک شدن به او را نداشتم.به همین خاطر تا آن جایی که امکان داشت به کوپه ای که در آن نشسته بودند،نزدیک شدم.حالا دیگرصدا و حرف های آن ها را میشنیدم.از لا به لای حرف هایشان شنیدم که قصد سفر به فرانسه را دارند و میخواهند با کشتی خودشان را به فرنسه برسانند چاره ای نداشتم و با توجه به همان نیرویی که بدون اراده من را بدنبال فرد مورد نظر میکشاند،تصمیم گرفتم سوار کشتی شوم تا شاید در طول مسیر بتوانم او را در گوشه ای غافلگیر کنم و راز این ماجرا را کشف کنم.
سرتان را درد نیاورم یک روز بیشتر از تعقیب من نگذشته بود که خودم را در کشتی یافتم.کابین ام با کابین آن ها دیوار به دیوار بود.در راهروی کشتی ایستاده بودم که آن مرد از کابین خودش بیرون آمد.خدای من!چه شباهتی.درست شبیه همان چهره ای که روی دیوار نقش بسته بود.بادیدن مرد با همان چهره چنان هیجان زده شده بودم که قلبم داشت از تپش می افتاد.با خودم گفتم:"یا حالا یا هیچ وقت"دلم رابه دریازدم.به طرفش رفتم و با لحن مودبانه ای گفتم:
-معذرت میخوام،ممکنه کارت ویزیت خودتان را به من بدین؟موضوع مهمی است که مایلم با شما در میان بگذارم.
مرد که سخت متحیر شده بود و انتظار نداشت تا یک غریبه از او تقاضای کارت ویزیت کند بی اختیار در کیفش را باز کرد و کارت ویزیتش را بیرون آورد و به من داد و بعد دست دخترش را گرفت و دور شد.
مطمین بودم که رفتارم را حمل بر دیوانگی ام کرده،ولی مهم نبود من باید میدانستم او کیست؟بنابراین فورا به گوشه ای از عرشه رفتم تا مشخصات روی کارت را بخوانم.همین که روی کارت را خواندم،چشمانم سیاهی رفت.احساس کردم خودم و کشتی در گردابی گرفتار شده ایم و دور هم میچرخیم.آن چیزی که روی کارت نوشته شده بود باور نکردنی بود."آقای گرین اپل-آدرس بیستبورک آمریکا"و بعد چیزی نفهمیدم و وقتی بهوش آمد خودم را در بیمارستانی بستری دیدم و وقتی جویای حال خود شدم فهمیدم دو هفته است که بیهوش ام.تا اینکه همین یک ماه پیش از بیمارستان مرخص شدم.
آقای"فاکس"ساکت شد و ما بی تحمل در انتظار شنیدن بقیه ماجرا.او نگاهی به ما انداخت و ادامه داد:
-خلاصه بعد ا مرخص شدن از بیمارستان فورا خودم به لندن رساندم و ه مسافرخانه"گرین اپل"رفتم.تصمیم داشتم از راز و زمز این ماجرا هر طور شده سر در بیاورم.تنها چیزی که بعد از کلی تحقیق بدست آوردم این بود که آقای"گرین اپل"مرد میلیونر آمریکایی است که پدر و مادرش در انگلیس و در لندن زندگی میکنند و اینکه در کجا زندگی میکنند چیزی است که هنوز نتوانسته ام جوابی برایش پیدا کنم.روز ها به همین شکل گذشت تا همین دیروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم که تصویر دیوار کم رنگ و کم رنگ تر شد و بعد ناگهان ناپدید شد.من که گیج شده بودم بی اختیار از مسافر خانه بیرون آمدم و در حالی که از مقابل کیوسک روزنامه ها میگذشتم چشمم به عکس مردی افتاد که روی دیوار نقش بسته بود و زیرش تیتری نوشته بود:
"آقای گرین اپل میلیونر آمریکایی بر اثر تصادف کشته شد"
دیگر حافظه ام را داشتم از دست میدادم.واقعا چه ارتباطی بین تصویر روی دیوار و آن میلیونر بود؟سه چیز عجیب وجود داشت!
چرا اسم مسافرخانه با اسم مرد میلیونر یکی بود؟!ومن در این میان چه نقشی داشتم؟ایها سوال هایی بود که جوابش را بدست نیاوردم.
آقای"فاکس"از جا برخاست چترش را برداشت و در حالی که خداحافظی میکرد و قصد خروج از خانه را داشت با صدای من ایستاد:
آقای"فاکس"شما گفتید سه مورد،ولی درباره دو مورد حرف زدید،سومین چیز عجیب چی بود؟
آقای"فاکس"نگاهی به من انداخت و لبخندی زد و گفت:
-اوه بله،حق با شماست.من فراموش کردم به این نکته عجیب اشاره کنم که نمیدانم این قدرت قصه سازی را از کجا آموخته ام که توانستم ظرف نیم ساعت چنین داستانی را سر هم کنم.باز هم خداحافظ.
آقای"فاکس"این را گفت و از در بیرون رفت.
skfey
21265222360029
با سلام
فروش مجموعه فیلم های جکی چان
فیلم های رزمی - کمدی بسیار جذاب و دیدنی
فروش جزئی و کلی - با قیمت بسیار مناسب
هر دیویدی فقط 2000 تومان
آرشیو کامل 15 عدد دیویدی فقط 22000 تومان
لیست عناوین در داخل وبلاگ
www . jakichan . mihanblog . com
527068066694