دختر کوری تو این دنیای نامرد زندگی می کرد.
این دختر یه دوست پسری داشت که عاشق اون بود...
دختره همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم.
یه روز یکی پیدا شد که به اون دختره چشماشو بده
وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره...
بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو
پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت :
مراقب چشمای من باش.
و ...
سلام
قشنگ بید
به وبلاگ ما هم سر بزنی خوشحال میشیم
راستی قراره با خوانندگان وبلاگمون پیمانی ببندیم شما هم اگر مایلید آمادگی خودتون اعلام کنین.تشکر