دانلود باران

دانلود باران

مهمترین درسی که از زندگی آموخته ام این بود که: هچکس شبیه حرفهایش نیست.....
دانلود باران

دانلود باران

مهمترین درسی که از زندگی آموخته ام این بود که: هچکس شبیه حرفهایش نیست.....

*بچه ها چندتا کلیپ ترکی گذاشتم حال کنین*

  *بچه ها چندتا کلیپ ترکی گذاشتم حال کنین*
 


برین ادامه مطلب
ادامه مطلب ...

( پست ثابت ) مطلب بالا رو از خودم نوشتم.دلت بسوزه//L O V E. S I B








هرگز نگو که دوست داری ، اگر حقیقتاً بدان اهمیت نمی دهی



درباره احساست سخن نگو ، اگر واقعا وجود ندارد



هرگز دستی را نگیر وقتی قصد شکستن قلبش را داری



هرگز نگو برای همیشه وقتی می دانی که جدا می شوی



هرگز به چشمانی نگاه نکن وقتی قصد دروغ گفتن داری



به کسی نگو که تنها اوست وقتی در فکرت به او خیانت میکنی



مطلب بالا رو از خودم نوشتم.دلت بسوزه//L O V E. S I B

آتش سوزی جنگل کجور

مدیرکل منابع طبیعی و آبخیزداری مازندران منطقه نوشهر با اشاره به ادامه مهار آتش سوزی در روز چهارم، گفت: بالگرد هوافضای سپاه به کمک اطفای حریق جنگل‌های کجور آمد.

سید وجیه الله موسوی در گفت‌وگو با خبرنگار تسنیم در نوشهر، اظهار داشت: یک فروند بالگرد هر بار 4 هزار لیتر آب را بر روی مناطق در حال آتش‌سوزی تخلیه می‌کند که با بهره‌گیری از بالگرد و همکاری نیروهای مردمی این آتش امروز به طور کامل خاموش می‌شود.

وی افزود: آتش در سه نقطه از از عرصه‌های جنگلی منیاسنگ روستای کهنه ده بخش کجور به دلیل وزش باد ادامه دارد.

موسوی با بیان اینکه درختان ریشه کن و پوسیده پس از چهار روز از وقوع آتش سوزی همچنان در حال سوختن هستند، افزود: 200 نفر از نیروهای یگان حفاظت منابع طبیعی، محیط بانان، اعضای بسیج و نیروهای مردمی در منطقه کهنه ده در حال خاموش کردن آتش هستند.

وی گفت: شرایط در منطقه تحت کنترل است و آتش در بیشتر مناطق خاموش شد جز در چند نقطه که کنده های درختان در حال سوختن هستند.

مدیرکل منابع طبیعی و آبخیزداری مازندران منطقه نوشهر گفت: این آتش سوزی به حدود 40 هکتار از عرصه های جنگلی کهنه ده کجورخسارت وارد کرد که از این میزان سی و پنج هکتار آن سطحی است.

داستان کوتاه هیچکس

داستان کوتاه هیچکس

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .


صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .


روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .


مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .


هیچ کس اونو نمی دید .


همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن


همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .


از سکوت خوششون نمیومد .


اونم می زد .


غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .


چشمش بسته بود و می زد .


صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود .


بدون انتها , وسیع و آروم .


یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد .


یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود .


تنها نبود ... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده .


چشمای دختر عجیب تکونش داد ... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه .


چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو.


احساس کرد همه چیش به هم ریخته .


دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .


سعی کرد به خودش مسلط باشه .


یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .


نمی تونست چشاشو ببنده .


هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .


سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .


دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید .


و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد .


یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .


چشاشو که باز کرد دختر نبود .


یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .


ولی اثری از دختر نبود .


نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو .


چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه .


....


شب بعد همون ساعت


وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید .


با همون مانتوی سفید


با همون پسر .


هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن .


و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو ,


مثل شب قبل با تموم وجود زد .


احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .


چقدر آرامش بخشه .


اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه .


دیگه نمی تونست چشماشو ببنده .


به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد .


شب های متوالی همین طور گذشت .


هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه .


ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .


ولی این براش مهم نبود .


از شادی دختر لذت می برد .


و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود .


اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .


سه شب بود که اون نیومده بود .


سه شب تلخ و سرد .


و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .


دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .


اونشب دختر غمگین بود .


پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت .


سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .


دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .


ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد .


نمی تونست گریه دختر رو ببینه .


چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو


به خاطر اشک های دختر نواخت .


...


همه چیشو از دست داده بود .


زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .


یه جور بغض بسته سخت


یه نوع احساسی که نمی شناخت


یه حس زیر پوستی داغ


تنشو می سوزوند .


قرار نبود که عاشق بشه ...


عاشق کسی که نمی شناخت .


ولی شده بود ... بدجورم شده بود .


احساس گناه می کرد .


ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .


...


یک ماه ازش بی خبر بود .


یک ماه که براش یک سال گذشت .


هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت .


چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .


و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود .


ضعیف شده بود ... با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده ...


آرزوش فقط یه بار دیگه


دیدن اون دختر بود .


یه بار نه ... برای همیشه .


اون شب ... بعد از یه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر


با همون پسراز در اومد تو .


نتونست ازجاش بلند نشه .


بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .


بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره .


دلش می خواست داد بزنه ... تو کجایی آخه .


دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون


و برای خود اون بزنه .


و شروع کرد .


دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن .


و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .


نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد .


یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین .


چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد .


سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .


سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .


- ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟


صداش در نمی اومد .


آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه :


- حتما ..


یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش


فقط برای اون


مثل همیشه


فقط برای اون زد


اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد


نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه


پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره


دختر می خندید


پسر می خندید


و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید


آروم و بی صدا


پشت نت های شاد موسیقی


بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد .

عروسک

عروسک

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”

زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟” پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا”
پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”
من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”
پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”
بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.
اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

10


قضاوت عجولانه

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان... شد , او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد ,

او پدر پسر را دید که در راهرو میرفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم , و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,

پدر با عصبانیت گفت: آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟

پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم" از خاک آمده ایم و به
خاک باز میگردیم , شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است , پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد , برو و برای پسرت از
خدا شفاعت بخواه , ما بهترین کارمان را انجام میدهیم به لطف و منت خدا ,
پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ),
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد , خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ,
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید ,
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: "چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد , وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود , و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد , او با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."
هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند

8


 ﻫﯽ به آدم گیر میدن که ﺑﺮﻭ ﺯﻥ ﺑﮕﯿﺮ دیگه
.
ﺧﻮﺏ ﮐﯽ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮن آخه؟!
.
ﺳﺘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﺷﺒﺎ ﻣﯿﺎﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﺸﻤﮏ ﻣﯿﺰﻧﻪ
ﺳﺤﺮ ﮐﻪ ﺩﻡ ﺻﺐ ﻣﯿﺎﺩ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺲ ﺩﯾﺸﺐ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﻩ
ﺳﺎﯾﻪ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﺗﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ
ﺭﺍﺿﯿﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻧﺪﺍﺭﻩ
ﺁﺭﺯﻭ ﺭﻭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻦ
ﻋﺴﻞ ﺭﻭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺶ
ﺑﻬﺎﺭ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﺩ ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﻣﺴﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﺩ ﻫﻤﻪ ﺧﯿﺲ ﻣﯿﺸﻦ
ﻣﮋﺩﻩ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﺮﺟﺎ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﺩﺍﺭﻥ ﺍﻓﺘﺘﺎﺡ ﻣﯿﮑﻨﻦ
ﺩﺭﯾﺎ ﺭﻭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺶ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺩﺍﺭﻩ
ﻃﻼ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﯽ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﺑالا!

7


کمک خلبان داشت با خلبان صحبت میکرد،حواسش نبود که بلندگو روشنه.گفت برم بشاشمو بعدش


ترتیب این مهماندار خوشگلو بدم.مهماندار سرخ شد بدو رفت ببینه این چه حرفی که کمک خلبان زد که


پاش گرفت به پای یه پیرزنه خورد زمین. پیرزنه:دخترم عجله نکن گفت اول میرم می شاشم

6

گاهی کسی را دوست داریم اما او نمیفهمد.گاهی کسی ما را دوست دارد اما ما
نمیفهمیم.
خلاصه یه مشت نفهم دور هم جمع شدیم تشکیل اجتماع دادیم.

5


ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﺭﻓﺘﯽ ﺣﻤﻮﻡ
.
.
.
ﺣﻮﻟﺖ ﯾﺎﺩﺕ ﺭﻓﺘﻪ !
.
.
.
ﺩﺍﺩ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ : ﯾﮑﯽ ﺣﻮﻟﻪ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺗﺨﺘﻢ ﺑﺪﻩ
.
.
.
.
.
.
ﺩﺭ ﯾﮑﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﺸﻪ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺣﻮﻟﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻩ ﺑﻬﺖ
.
.
.
.
.
.
ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯼ، ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
.
.
.
ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺧﺸﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
.
.
.
ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯽ
.
.
.
.
.
.
ﺩﺳﺘﺘﻮ ﮐﻪ ﻣﯿﺬﺍﺭﯼ ﺭﻭ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﻩ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯽ ﺑﯿﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﻔﺘﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺗﻦ ﻭ ﺗﻮ ، ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﯼ !!!
.
.
.
ﺣﺴﺘﻮ ﺑﮕﻮﻭﻭﻭ؟ :|

4

خبر فوری !!
گروه تروریستی دولت اسلامی (داعش )به 18 کیلومتری مرز ایران رسیدن.
کرمانشاه در خطر کامله.
سرعت عجیب حرکت این گروهک تروریستی در پیشرفت های زمینی باعث حیرت کارشناسان نظامی جهان شده.
خبرنگار شبکه سی ان ان برای اولین بار موفق شده با ابومحمد فرمانده این گروهک تروریستی مصاحبه کرده و دلیل این پیروزی سریع رو جویا بشه.
ابومحمد : ما سالها تحت محرومیت بودیم.
همیشه به ما توهین می کردن.
عقاید ما مسخره می شد.
هر جا می خواستیم عملیات انتحاری انجام بدیم جور نمی شد.
توی سوریه و یمن و بحرین و ... کلی عملیات انجام داده بودیم که همش منجر به تلفات شد.
واقعاً شرایط بدی داشتیم.
تا اینکه یک روز یکی از دوستام که رفته بود ایران عملیات انتحاری انجام بده و بمبش منفجر نشده بود تو برگشت برای من یک جفت کفش تن تاک سوغاتی آورد.
از روزی که اونا رو پام کردم همه مشکلاتم حل شده.
دیگه کسی به ما توهین نمی کنه.
همه تیم انتحاری ام خودشون رو با موفقیت منفجر کردن.
از اون موقع برای تمام نیروهای سلفی ام کفش تن تاک گرفتم و این سرعت در پیشروی رو مدیون کفش تن تاک هستم و استفاده از اون رو به همه توصیه می کنم.

3

 

از فیسبوک



سلام. مشکل من جوریه که فقط می‌تونم تو همین پیج مطرحش کنم. من تازه ازدواج کردم و شوهرمم رو خیلی دوست دارم. ولی یه مشکل بزرگ با ایشون دارم اونم باد معده هست. ایشون جلوی من این کار رو انجام میده توی خونه و گاهی اوقات صداش انقدر بلنده که لرزه به اندام من میفته. هر چی بهشون میگم که چنین چیزایی اصلا تو خانواده ما عادی نبوده و همه ادب رو رعایت میکردند ولی ایشون به من میگه سوسول. سوالم از شما اینه که چکار کنم که این عادتش رو کنار بذاره؟ من نمیتونم اصلا کنار بیام باهاش

حالا کامنتهای کاربرها :

-با پتروس فداکار صحبت کن ... ضمناً مشکل شما خیلی خاصه باید تو کمیسیون موارد خاص مطرح شه

-مرد باید بگوزه خواهر من :|
خوبه بره جلو زن غریبه بگوزه؟
توام پا به پاش بگوز جدی میگم :{

-نمی تونی از کسی که داری باش زندگی می کنی بخوای نگوزه،خونشه نرفته که تو اخبار ساعت 9 بگوزه

-خب میدونی.موقع اون کار بدن استایل خاصی میگیره...سعی کن به اون استایل شرطی بشی که تا میخواست اتفاق بیفته بری تو چهارچوب در یا زیر میز...یادت نره،رادیو،چراغ قوه،غذاهای کنسروی و باتری زاپاس از اوجب واجباته...

-عزیزم طبق قوانین پاسکال گوزی که بتونه باعث لرزه به اندام شما بشه ، فشارش میتونه خیلی از اندام حیاتی فردی که این کار رو انجام داده تهدید کنه! شوهرت را یک دکتری چیزی نشان بده جاییش چیز نشده باشه :))

-مردی که صدای باد معدش تن زنش رو نلرزونه، مرد نیس که، جاستین بیبره!
بعدشم، نشون میده شما غذاهای خیلی خوبی درست میکنی و دِلیوری میده، تشکر میکنه! نشونه خوبیه!!!

-آیا فواید گوز را میدانستید؟؟؟
1- رفع خستگی
2- رفع دل درد
3- سفیدی چهره
4- بهبودی بیماریهای گوارشی
5- ایجاد رعب و وحشت در شب
6- ایجاد خشنودی دوستان
7- ایجاد تنوع در بوی میحط
8- از بین بردن یکنواختی در زندگی
9- تست حس بویایی اطرافیان
10- ایجاد فضای ازادی و دموکراسی ...
( متاسفم برا کسایی که هنوزم فک میکنن گوز چیز بدی یه ... )

-همین کارا رو میکنید مردا از خونه فرارى میشن دیگه ، شما باید تشویقش کنید تازه رو تحریرش کار کنه شاید رفت آکادمى ...

-این یعنی رابطه تون جا افتاده دیگه

2

خدا نکنه فقط ............

تو خونه باشی منتظر کسی !!!

یا داری با کسی سکس میکنی !!!

یا کل مجتمع کلیداشون جامونده زنگ ادمو میزنن ...

یا همون روز همه اشتباهی زنگ میزنن ...

یه مامور اب و برق و گاز پشت سر هم میان کنتور بنویسن ...

یا همسایه بقلی پیاز میخاد نون میخاد درد بی درمون میخاد زهر مار میخاد
اصن فکر میکن همون دست رو عشقه ..........همه جقی ها حمایت کنید

1


پسری گقت : ﻣﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺷﮑﺴﺖ ﻋﺸﻘﯽ ﺭﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺖ دخترم ﻭﺍﺭﺩ
ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ :
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﺗﻮ ﭘﺎﺭﮎ ﺑﯽ ﻫﻮﺍ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﻓﺸﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﻭﻧﻢ
ﮔوزیدددد ..... |:
ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﺪﯾﺪﻣﺶ
ﻫﺮﺟﺎ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﯿﺎ ﻋﺐ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩﻩ ﺩﯾﮕﻪ !!
:| ﺑﺎﺩﻩ ﻣﻌﺪﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﯿﺮﻩ

توجاده پلیس جلویه ماشین ومیگیره میگه:شماازصبح تا
حالااولین نفری هستی که
کمربندت وبستی
80هزارتومان جایزه بهتون
تعلق میگیره میخوای باهاش
چیکارکنی؟
مردمیگه :باهاش میرم گواهینامه میگیرم!
زنش میگه:نه ...جناب سروان شوهرم هروقت شیشه میکشه پرت وبلازیاد
میگه...!!
بچه ازعقب میگه :چی شد
دستگیرمون کردن؛من که گفتم ماشین دزدی کارخوبی نیست...؟؟!
یه صداازصندوق عقب میگه:
چی شد...
ازمرز ردشدیم؟؟!!

ﯾﻪ ﺍﭘﻠﯿﮑﯿﺸﻦ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ....



ﯾﻪ ﺍﭘﻠﯿﮑﯿﺸﻦ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ


ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﮐﺎﻣﻞ ﺷﺎﺭﮊ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﻬﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﯿﺪﻩ.


ﻣﺎﻡ ﺍﯾﻨﻮ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺭﻭﮔﻮﺷﯽ ﻭ ﺷﺐ ﺯﺩﯾﻤﺶ ﺑﻪ


ﺷﺎﺭﮊ ﻭ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯾﻢ. ﺳﺎﻋﺖ ۳ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﯾﻬﻮ


ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺻﺪﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﺎﺩ ﻣﯿﮕﻪ: ﺑﮑﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ !


ﺑﮑﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ !


ﯾﻬﻮ ﮐﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ؛



ﺍﻵﻥ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺷﺎﺭﮊ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﻧﺰﻧﻢ ﺗﻮ ﺷﺎﺭﮊ ﯾﻬو


ﺷﺐ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﮑﻦ ﺗﻮ ! ﺑﮑﻦ ﺗﻮ


ﯾﻪ ﺍﭘﻠﯿﮑﯿﺸﻦ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﮐﺎﻣﻞ ﺷﺎﺭﮊ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﻬﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﯿﺪﻩ.
ﻣﺎﻡ ﺍﯾﻨﻮ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺭﻭﮔﻮﺷﯽ ﻭ ﺷﺐ ﺯﺩﯾﻤﺶ ﺑﻪ
ﺷﺎﺭﮊ ﻭ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯾﻢ. ﺳﺎﻋﺖ ۳ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﯾﻬﻮ
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺻﺪﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﺎﺩ ﻣﯿﮕﻪ: ﺑﮑﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ !
ﺑﮑﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ !
ﯾﻬﻮ ﮐﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ؛
ﺍﻵﻥ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺷﺎﺭﮊ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﻧﺰﻧﻢ ﺗﻮ ﺷﺎﺭﮊ ﯾﻬﻮ
ﺷﺐ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﮑﻦ ﺗﻮ ! ﺑﮑﻦ ﺗﻮ

مادر


مادر

مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یک روز اون اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یک چشم داره!
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم.
کاش زمین دهن وا میکرد و منو ، کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد
روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟!!!
اون هیچ جوابی نداد....
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی
از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو
وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند
و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا اونم بی خبر
سرش داد زدم، چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.
مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد
یک روز، یک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم
بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی کنجکاوی
همسایه ها گفتن که اون مرده
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام.
منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تو رو ببینم
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی، تو یه تصادف، یک چشمت رو از دست دادی
به عنوان یک مادر، نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو
مادرت

ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻴﺎﻧﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮﺵ
ﻣﻴﺨﻮﺍﺳﺘﻪ ﺧﻮﺩﻛﺸﻲ ﻛﻨﻪ
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﺑﻘﻴﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮﺍﺵ ﻧﺬﺍﺷﺘﻦ