دانلود باران

دانلود باران

مهمترین درسی که از زندگی آموخته ام این بود که: هچکس شبیه حرفهایش نیست.....
دانلود باران

دانلود باران

مهمترین درسی که از زندگی آموخته ام این بود که: هچکس شبیه حرفهایش نیست.....

داستان کوتاه هیچکس

داستان کوتاه هیچکس

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .


صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .


روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .


مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .


هیچ کس اونو نمی دید .


همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن


همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .


از سکوت خوششون نمیومد .


اونم می زد .


غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .


چشمش بسته بود و می زد .


صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود .


بدون انتها , وسیع و آروم .


یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد .


یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود .


تنها نبود ... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده .


چشمای دختر عجیب تکونش داد ... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه .


چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو.


احساس کرد همه چیش به هم ریخته .


دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .


سعی کرد به خودش مسلط باشه .


یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .


نمی تونست چشاشو ببنده .


هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .


سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .


دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید .


و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد .


یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .


چشاشو که باز کرد دختر نبود .


یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .


ولی اثری از دختر نبود .


نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو .


چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه .


....


شب بعد همون ساعت


وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید .


با همون مانتوی سفید


با همون پسر .


هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن .


و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو ,


مثل شب قبل با تموم وجود زد .


احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .


چقدر آرامش بخشه .


اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه .


دیگه نمی تونست چشماشو ببنده .


به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد .


شب های متوالی همین طور گذشت .


هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه .


ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .


ولی این براش مهم نبود .


از شادی دختر لذت می برد .


و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود .


اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .


سه شب بود که اون نیومده بود .


سه شب تلخ و سرد .


و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .


دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .


اونشب دختر غمگین بود .


پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت .


سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .


دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .


ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد .


نمی تونست گریه دختر رو ببینه .


چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو


به خاطر اشک های دختر نواخت .


...


همه چیشو از دست داده بود .


زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .


یه جور بغض بسته سخت


یه نوع احساسی که نمی شناخت


یه حس زیر پوستی داغ


تنشو می سوزوند .


قرار نبود که عاشق بشه ...


عاشق کسی که نمی شناخت .


ولی شده بود ... بدجورم شده بود .


احساس گناه می کرد .


ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .


...


یک ماه ازش بی خبر بود .


یک ماه که براش یک سال گذشت .


هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت .


چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .


و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود .


ضعیف شده بود ... با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده ...


آرزوش فقط یه بار دیگه


دیدن اون دختر بود .


یه بار نه ... برای همیشه .


اون شب ... بعد از یه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر


با همون پسراز در اومد تو .


نتونست ازجاش بلند نشه .


بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .


بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره .


دلش می خواست داد بزنه ... تو کجایی آخه .


دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون


و برای خود اون بزنه .


و شروع کرد .


دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن .


و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .


نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد .


یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین .


چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد .


سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .


سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .


- ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟


صداش در نمی اومد .


آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه :


- حتما ..


یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش


فقط برای اون


مثل همیشه


فقط برای اون زد


اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد


نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه


پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره


دختر می خندید


پسر می خندید


و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید


آروم و بی صدا


پشت نت های شاد موسیقی


بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد .

داستان کوتاه خنده تلخ سرنوشت

داستان کوتاه خنده تلخ سرنوشت

نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم 
هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود 
نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام 
به همه لبخند می زدم
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن 
اصلا برام مهم نبود 
من همتونو دوست دارم 
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود 
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم 
چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن 
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم.
ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم 
به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون 
دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم

  ادامه مطلب ...

داستان کوتاه شاخه گلی خشکیده

داستان کوتاه شاخه گلی خشکیده

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .
تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،
با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!
من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت.
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .
اما جرات باز کردنش را نداشتم .
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
_ سلام مژگان . . .
خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی .. . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . 
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .
اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …
گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.
اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم.