دانلود باران

دانلود باران

مهمترین درسی که از زندگی آموخته ام این بود که: هچکس شبیه حرفهایش نیست.....
دانلود باران

دانلود باران

مهمترین درسی که از زندگی آموخته ام این بود که: هچکس شبیه حرفهایش نیست.....

شیخی ساده، شیخی باکرامات و زنی...


نقل شده است که روزی از روزگاران قدیم  مردی نزدیک شیخ معروف رفت و گفت: ای شیخ آمده‌ام تا از اسرار حقّ چیزی با من نمایی شیخ گفت: باز گرد تا فردا آن مرد بازگشت، شیخ بفرمود تا آن روز موشی بگرفتند در حقّه کردند، سر حقّه محکم کردند دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت: ای شیخ آن چه وعده کرده‌ی بگوی. شیخ بفرمود تا آن حقّه را بوی دادند و گفت: زینهار تا سر این حقّه باز نکنی. مرد حقّه را برگرفت و بخانه رفت، سودای آنش بگرفت که آیا درین حقّه چه سر است؟ هر چند صبر کرد نتوانست، سَر حقّه باز کرد، موش بیرون جست و برفت، مرد پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ من از تو سِر خدای تعالی طلب کردم تو موشی بمن دادی؟! شیخ گفت: ای درویش ما موشی در حقّه بتو دادیم تو پنهان نتوانستی داشت سِر خدای را با تو بگوییم چگونه نگاه خواهی داشت؟! مرد نادم و پشیمان زاری‌کنان محضر شیخ ترک گفت و گوشه‌ی عزلت اختیار کرد و سه اربعین صیام (روزه) داشت و صلوه‌(نماز) گزارد و کف نفس به غایت رساند چندان که چهره دگرگون شد. تکیده با محاسنی انبوه نزد شیخ مراجعت کرد حاجت باز گفت. شیخ او را نشناخت و حقّه‌ی پیشین با موشی دگر بر او عرضه کرد آنچه پیش‌تر فرمایش کرده بود همان فرمود، مرد به خلوت‌گاه خویش بازگشت و حقّه کناری گذاشت و به عبادت نشست، به خِش و خِش موش در حقّه محل نگذاشت، امر شیخ به تمامی به جای آورد، صبح حقّه در دست به نزد شیخ شد و دو زانو محضرش را دریافت و گفت: آنچه گفتی کردم حال آنچه وعده دادی گوی. شیخ فرمود :حقّه گشودی؟! مرد خاطر خجسته بود و گفت: نی نی! شیخ ابرو در هم کشید و تغیر فرمود: تو را حقّه‌یی دادم برگشودنش اهتمام نورزیدی که تو را گر طلب بودی حقّه می‌گشودی که همانا سری از اسرار حق در آن نهان کرده بودم !!! مرد فریادی کشید و در دم از حال برفت. چون به حال آمد خود را در خرابه‌یی باز یافت.

مویه‌کنان مایوس از دانستن سر حق ظن(گمان) جنون‌اش می‌رفت که معروفه‌یی زلف آشفته و خوی کرده، خندان لب، مست از آن حوالی می‌گذشت، شیون مرد بشنید به خرابه شد، مرد نگون بخت را دید در نزع (گریه).

حال بپرسید، مرد ماجرا باز گفت: زن بدکاره را چندان بر حال زار او رقت برفت (دلش سوخت) که مستی از سر پرید و هوش به‌جا آمد و به استمالت‌اش برخاست و گفت: آن شیخ کذاب است و این حکایت‌ها به دورانی است که شیوخ برخاک می‌نشستند و نان با خون مردمان چاشت نمی‌کردند.

مردِ ساده‌دل گفت: زبان به کام گیر که شیخ را کرامات بسیار است و علامت‌های بزرگ و کلمات تامات او تا بلاد جبل عامل و ...نُقل هر مجالس است. زن در دل به ساده‌گی مرد پوزخند زد و گفت: سه اربعین عنان خود به شیخ خوش‌نام سپردی و ذکر حق گفتنی اکنون سه روز با من بدنام هم‌نشین تا سِر حق بر تو عیان کنم که آن شیخ اگر کرامات داشت تو را باز می‌شناخت و حقّه‌ی پیشین به دست‌ات نمی‌سپرد. مرد که حکایت خضر نبی و شیخ صنعان شنیده بود و احتجاج زن بدکاره را صواب می‌دید، رخسار زیبای او هم بی‌اثر نبود، از دلش گذشت که شاید در خرابات مغان نور خدا می‌بیند

خاموش شد و گوش به زن سپرد با هم به خانه‌ی او شدند، شراب سرخ و طعام بریان خوردند و رامش‌گران ساز نواختند و رقاصان به‌ ترقص آمدند، سه روز و سه شب حال چنین بود، آب زیر پوست مرد همی رفت و رخساره گل انداخت صبح روز چهارم به حمام شد، محاسن کوتاه کرده جامه نو بر تن نموده راه خانه‌ی شیخ در پیش گرفت و حاجت روز نخست بازخواست و سِر الهی طلب کرد. شیخ که مرد را در آن هیبت به جا نیاورد چون ک پیشین موش به حقّه کرد و به مرد سپرد وصیت نمود اندر باب نگشودن حقّه.

مرد حقّه بر دست از خانه‌ی شیخ بیرون شد و به منزل زن رفت و ماجرا باز گفت. زن گفت: امشب را چون شب‌های پیش به عشرت کوش که فردا حقّه‌یی سوار کرده شیخ مزور به حقّه‌ی تزویرش می‌سپاریم. چنان کردند و چون صبح شد زن حقّه‌ی شیخ را که سنگین شده بود و جرینگ جرینگ می‌کرد به مرد سپرد و گفت: آنچه می‌گویم چنان کن تا سِر حق ببینی و به مراد دل رسی. مرد حقّه برگرفت و نزد شیخ شد، دست شیخ را ببوسید، حقّه به او سپرد و گفت: الحق که گزافه نیست که شرح کرامات شما در هیچ محفلی نیست که نیست. دوش که به خلوت‌گاه و محل عبادت خاصه‌ی خویش شدم، تاب نیاورده شب از نیمه گذشته بود که حقّه گشودم موشی از آن بیرون جست راه خرابه‌ی جنب منزل گرفت.

مرا سودای سِر موش در سَرافتاد در پی‌اش نهادم که به سوراخی شد در خرابه. چوبی به کناره افتاده بود دست‌افزار کرده سوراخ فراخیدم، به حیرت دیدم گنجی در آن نهان است. آنچه حقّه جا داشت از آن ذهب خالص پر کردم سَر حقّه محکم گردانده چون مرا سفری در پیش است نزد حضرت شیخ به امانت آوردم که سِر حق در این دیدم که همان راه اجدادی پیش گیرم و طامات و کرامات به چون تو بزرگی سپارم... شیخ فرمود: خیال آسوده دار که سَر حقّه گشوده نخواهد شد و امانت نزد ما می‌ماند که اینان ما را چرک کف دست است ما را با زر و ذهب کاری نیست که گر اراده کنیم خشت خشت این خانه زر می‌شود و سیم ...!!!

صبح که از خانه‌ی شیخ شیون به هوا خاست که شیخ در صندوق‌خانه به نیش عقرب جراره ریغ رحمت سرکشیده است و چند پول سیاه و حقّه‌یی گشاده در کنارش یافت شده. مرد به سِر حَق آگه شد و پرده از کرامات زن کنار رفت و او را به همسری اختیار کرد و عمری شکر نعمت به جا آوردند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد